#ما_عاشقیم_پارت_2

عینکم و از توی کیف دستی کوچیکم در اوردم و زدم به چشمام...چشمای سبز ابیم...چشمایی که ترکیب رنگی بود از چشمای پدرم...مادرم ...

بابا به ارومی گفت برو هتل.....

و راننده هم بی هیچ حرفی به سمت هتلی که بابا اسم برده بود راه افتاد....

از پنجره ماشین بیرون رو نگاه می کردم...شاید تازه سه هفته از عید توی ایران گذشته بود.....

همه چیز سرسبز....همه چیز خوش رنگ و سبز...اسمونم ابی......

با صدای معدم به خودم اومدم...گشنم شده بود...هنوز ساعتی تا ظهر مونده بود...

دوتا شکلات از توی کیف دستیم در اوردم و یکیش و گذاشتم دهن بابا و یکیشم خودم خوردم....

قربون معصومیت و تنهایی چشمات بشم باباجونم.....

خودم مثل یه شیر دختر کنارتم...مثل همین چندسالی که بدون مامان و تنهایی کنارت بودم....

موزیک ملایمی فضای ماشین رو پر کرده بود و من و بابا رو غرق افکار خودمون کرده بود.....

نمی دونم چی شد...چرا یه دفعه بابا همه چیز و فروخت...

چرا یه دفعه هوای ایران زد به سرش...اونم بعد از این همه سال....این همه ماه....روز...ساعت....

چرا من هیچ مخالفتی نکردم باهاش....


romangram.com | @romangram_com