#ما_عاشقیم_پارت_1
نگاهم و میندازم توی جمعیت..
توی این همه هیاهو و شلوغی....یعنی بین این همه ادم کسی نبود که بیاد به استقبال ما....
عجب سوال مزخرفی بود که از ذهنم گذشت....
معلومه که نبود....معلومه که من و بابا باید بازم تنها باشیم....
از روی استیصال شونه هام و انداختم بالا و دستم و دور بازوی بابا حلقه کردم....
چشمهای آبیش انگار بیشتر میدرخشید...حتما اشک بود...اشکی که چندسالی هست مهمون شده تو چشمامون....
ولی من هنوزم دختر مامانمم...مادری که تا اخرش برای زندگی و خوشبختیه من جنگید...میدونستن که اگه بیان اینجا طرد میشن.....
عجب دلیل مسخره ای....ترد شدن ...
فقط بخاطر اینکه روی حرف اقابزرگ حرف زدن و گفتن که میخوان زندگیشون رو توی یه کشور دیگه ادامه بدن...
طرد شدن بخاطر اینکه میخواستن به بلندپروازی هاشون بیشتر پر و بال بدن.....
افکارم و محو کردم و به تاکسی که جلوی من و بابا ایستاده بود نگاهی انداختم ....
راننده سریع کیفمون رو گذاشت صندوق عقب و نشست پشت رل ماشین.....
همزمان با استارت ماشین پرسید اقا کجا برم؟ و از توی اینه به من و بابا که ساکت نشسته بودیم نگاهی انداخت...
romangram.com | @romangram_com