#ما_عاشقیم_پارت_88
مهیار که دید دوتاییمون خسته ایم برای اولین بار سکوت اختیار کره بود و فقط موقع خداحافظی گفت که فردا برای گرفتن سوغاتی میاد سراغم که بهش گفتم بیخود این راه و نیا سوغاتی هاتون رو دادم به سبحان برات بیاره و با زدن چشمکی بهش ازشون خداحافظی کردم و بدون اینکه یادم باشه یه تعارف خشک و خای هم بکنم راهم رو کشیدم و رفتم داخل برج!
زنگ در رو نزده ددی خودش در رو به روم باز کرد....در حالیکه بغلش می کردم صورتش رو بوسیدم و خودم رو ازش جدا کردم.
ددی که لبخندی میزد به شوخی گفت:نهمیبینم که اب و هوای شمال هم بدجوری بهت ساخته یکی یه دونه بابا!چاق شدیا!
می دونست که من رو لمه چاقی حساسیت دارم و از عمد این حرف رو میزد در حالیکه می خندیدم گفتم:حیف که الان چشمام و به زور باز نگه داشتم ددی وگرنه جواب دندون شکنی بهتون می دادم و بعد از چند دقیقه ای دیگه طاقت نیاوردم و رفتم توی اتاق و با همون لباسها روی تخت خوابم برد!
***
لای چشمام رو کمی باز کردم که از هجوم نور دوباره بستمشون!
چند دقیقه ای دوباره به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره از پتو و تختم دل کندم و چشمام و کامل باز کردم!
خوب بود که تا اخر این هفته خبری از آموزشگاه نبود و به خودم استراحت داده بودم و لاسهایی رو که داشتم به جز کلاس روزهای 4 شنبه رو لغو کرده بودم!
باید یکمم به خونه و ددی میرسیدم!
این روزها حتما بیشتر از قبل تنهایی رو حس می کرد.
به ساعت که نگاه کردم چشمهام 4 تا شد.ساعت از 1 هم گذشته بود و من تا الان خوابیده بودم!
هرچند توی راه برگشت خیلی خسته شده بودیم و کلا دیروز روز خیل پر جنب و جوشی بود و کلی بهمون خوش گذشت از قایق سواری گرفته و شنا و اسب سواری کنار ساحل و اخر سر هم که چرخیدن توی بازار و..... و الانم طبیعی بود که تا این موقع خوابم ببره!
خونه مثل همیشه توی یه سکوت خاص فرو رفته بود!
romangram.com | @romangram_com