#ما_عاشقیم_پارت_87
باقیه دخترا سوار شدن!
1 ساعت به وقت ناهار مونده بود که به خواسته دخترا به سمت هتل به راه افتادیم....حالا خوبیش این بود که توی افتاب لباسهاشون خشک شده بود و فقط بخاطر اینکه کمی کثیف و خاکی بود خواستن که زودتر برگردن!
هر کسی رفت به سمت اتاقش تا کارهاش رو انجام بده!
از همه چیز بیشتر نبودن اسفندیاری بهم خوش گذشت!
حداقل یه امروز صبح رو با ارامش گذرونده بودم و خیالم راحت بود! خانوم به بهانه سردرد توی اتاقی که مخصوص استادای بود داشتن استراحت می کردن و از سکوتش استفاده می کردن!
سبحان هم که سرش با پسرا گرم بود و معلوم نیست دوباره کجا برده بودشون!ولی حدس میزدم که دوباره رفته باشن استخر!چون اطراف ساحل و توی محوطه هتل که دیده نمیشدن!
بالاخره عمر این مسافرت سه روزه هم به سر اومد و موقع برگشت بود که به بازارش هم یه سری زدیم و بچه ها چیزهایی که میخواستن رو برای خانواده هاشون خریدن!
سه تا قاب عکس چوبی و کنده کاری شده هم چشمم رو گرفت که تا اومدم پولش رو حساب کنم سبحان این کار رو کرد ....یه سری خوراکی هم مثل کلوچه های اونجا که میگفتن معروفه و لواشک و....خریدم.
ساعت 12 شب بود که حرکت کردیم و 5 صبح هم رسیدیدم.
ددی میخواست بیاد دنبالم که بهش گفتم قرار شده مهیار بیاد دنبال سبحان که من باهمون ها بر میگردم خونه و لازم نیست ددی دیگه به زحمت بیفته!
چشمام از زرو خواب به زور باز مونده بود با مهیار یه سلام و علیک کردم و خودم نشستم تو ماشین و کیسه هایی که خرید کرده بودم رو سبحان گذاشت صندوق عقب!
romangram.com | @romangram_com