#ما_عاشقیم_پارت_85
الان بهترین وقت بود که یه چندتا عکس یادگاری از این محیط سرسبز و قشنگ می گرفتم.گوشیم رو در اوردم و از جام بلند شدم.
روی تخت دراز کشیده بودم و به امروز فکر می کردم....
چقدر ادما زود قولاشون یادشون میره!مثلا قرار شد امروز سبحان من و ببره قایق سواری....
هرچند دیگه نمیشد ازش توقع انچنانی داشت سرش حسابی گرم بچه ها و مخصوصا اسفندیاری جون بود و دختر عمو دیگه کیلو چند بود؟!!
منم امروز حسابی بهش بی محلی کردم و از خجالتش در اومدم نه به غیرتی بازیه دیشبش که نگذاشت تنها برم بیرون!نه به امروز که کلا با هم بیشتر از چند جمله هم کلام نشدیم!
چرا وقتی اون خودش رو برام می گیره من این کار رو نکنم!حالا دارم برات اقا سبحان!
بالاخره یه روزی کارت گیر می افته به من!
با این افکار در هم و برهمی که توی ذهنم بود بالاخره خوابم برد.
فردا روز اخری بود که اینجا بودیم و باید هرکاری برای اینکه بهم خوش میگذشت انجام می دادم چه با سبحان چه بدون همراهیه سبحان!
romangram.com | @romangram_com