#ما_عاشقیم_پارت_84
زیر چشمی نگاهی به سبحان که از دست اسفندیاری تازه خلاص شده بود انداختم و گفتم از تو بعیده اقا سبحان! پس تو هم اره؟؟!!
نمیدونم چرا ولی حس می کردم که اگه اسفندیاری الان اینجا نبود غذا و طعمش رو بهتر می فهمیدم....بازم همون کارای دیروزش رو تکرار می کرد....
صمدی که دید نگهم به طرف اون دوتاس زیر گوشم اروم طوری که فقط خودم قادر به شنیدنش بودم گفت:زیاد بهش توجه نکن این اسفندیاری کار همیشگیش اینه!! دفعه اولش نیست...
با تعجب برگشتم تو صورتش نگاه کردم و گفتم :جــــــــدی؟!!
در جواب تایید حرفم سری تکون داد و گفت جدی!
زیر چشمی نگاهی به سبحان که از دست اسفندیاری تازه خلاص شده بود انداختم و گفتم از تو بعیده اقا سبحان! پس تو هم اره؟؟!!
***
بعد از ناهار بود که سبحان دست پسرا رو گرفت و برد....
و فقط اقای رجبی بود که کنارمون موند!
حسابی از سر و صدای اطرافمون کم شده بود با رفتن پسرا!انگار یه جورایی تازه داشتیم از ارامش محیط استفاده می کردیم.
دخترا هم که برای خودشون دو به دو مشغول حرف زدن بودن و گروهیشون هم مشغول بازی کردن با بدمینتون هایی کههمراهشون اورده بودن....و خودشون رو بالاخره یه جورایی سرگرم کرده بودن!
romangram.com | @romangram_com