#ما_عاشقیم_پارت_83
با شنیدن اسمم از زبون خانوم صمدی نگاهم رو چرخوندم طرفش و پیشنهاد پیاده رویش رو توی دل و دامنه سر سبز این کوه و جنگل با جون و دل پذیرفتم!
دختر مهربون و خونگرمی بود. و قدم زدن باهاش بهم انرژی می داد...
با زنگ موبایلم حرف زدنمون نصفه نیمه موند....
شماره رو که نگاه کردم نشناختم و با تردید دکمه رو زدم!
وقتی صدای ددی پیچید توی گوشم انگار یه نفس از روی اسودگی کشیدم...
نمیدونم چرا یه لحظه حس کردم اون مزاحم تلفنیه میتونه باشه!
ددی خوشحال بود که داره بهم خوش میگذره و گفت که دیشب رو کنار اقا بزرگ بوده و تنهاش نگذاشته و اونم حسابی سلام رسونده .....
براش تعریف کردم که امروز اومدیم توی جنگل ها و اب و هوا خیلی عالیه و یه بارون نم نم اومد که اونم از خوش شانسیمون قطع شد!
***
نمیدونم چرا ولی حس می کردم که اگه اسفندیاری الان اینجا نبود غذا و طعمش رو بهتر می فهمیدم....بازم همون کارای دیروزش رو تکرار می کرد....
صمدی که دید نگهم به طرف اون دوتاس زیر گوشم اروم طوری که فقط خودم قادر به شنیدنش بودم گفت:زیاد بهش توجه نکن این اسفندیاری کار همیشگیش اینه!! دفعه اولش نیست...
با تعجب برگشتم تو صورتش نگاه کردم و گفتم :جــــــــدی؟!!
در جواب تایید حرفم سری تکون داد و گفت جدی!
romangram.com | @romangram_com