#ما_عاشقیم_پارت_82
خوبه که یه تابلوی بزرگ زده بودن که از روشن کردن اتش بپرهیزید ولی مگه میشد حریف پسرا شد....بالاخره یه سریشون بودن که از شیطنت دست به هر کاری میزدن و کسی هم جلودارشون نبود....
هوا بی نهایت صاف و دلنشین بود و کنار بقیه استادای زن و دخترا جمعمون جمع بود و مشغول تخمه شکستن و حرف زدن بودیم...
البته این وسطا متوجه غیبت طولانیه اسفندیاری هم شده بودم....
نگاهم رو چرخوندم تا ببینم سبحان داره چکار می کنه که متوجه شدم اسفندیاری بازم رفته سراغش!!
*نمیدونم چرا یه دفعه حرصی شدم....
خدایا این زن انگار نمیتونست بزاره سبحان یکم تنها باشه و فوری به هر بهانه ای خودش رو می کشوند طرف این پسر....
یه جورایی از دست کاراش از دیروز تا حالا لجم گرفته بود اون از سر ناهار که درست نشست روبروی سبحان و با ناز و عشوه های الکیش بشقاب غذای سبحان رو براش پر کرد ....من موندم چرا با این همه بی توجهی سبحان بازم این دست از توجه کردن به سبحان بر نمی داره.....شایدم سبحان بهش توجه می کنه و من نمی بینم!! با گفتن به درکــــ زیر لبم روم رو ازشون گرفتم!
اصلا هر غلطی که دلشون میخواست بکنن به من چه!!
ولی بازم دلم انگار طاقت نمی اورد و هر چند ثانیه نگاهم بر میگشت سمتشون...
خودمم یه جورایی هنوز دلیل درست این واکنش هام رو نمی فهمیدم!
بالاخره بعد از چند دقیقه ای که به نظر من خیلی هم طولانی بود خانوم اسفندیاری تشریف فرما شدن و درست نشستن روبروی من!!
حس می کردم روی لبهای این زن همیشه یه لبخند مرموزانه و حیله گرانه جا خوش کرده!
شایدم این فقط در حد همون یه حســــ بود!!
romangram.com | @romangram_com