#ما_عاشقیم_پارت_38

نمیدونم چرا بی اختیار انگار چسبیدم به در که بهتر بشنوم ولی با افتادن نگاهم توی نگاه یکی از بچه ا که بهم خیره شده بود خودم رو کشیدم عقب و دیگه چیزی از باقیه ماجرا نفهمیدم و نشستم روی صنلی تا بالاخره در دفتر سبحان باز شد و خانوم ارسنجانی با لبخندی در نظر من حیله گرانه از اتاق خارج شد که تا چشمش به من خورد لبخندش رو جمع و جور کرد و رفت به سمت کلاسش....

منم از جام بلند شدم و با زدن ضربه ارومی به در وارد دفتر شدم...

سبحان سرش رو گرفته بود بین دوتا دستهاش و چشمهاش رو بسته بود....

با کشیدن نفس عمیقی چشماش رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت....

خسته نباشین.....

من که لبخدی میزدم پشت میزم نشستم و گفتم مثل اینکه شما امروز خیلی خسته شدین ؟اینطور نیست؟!!

سبحان که سر خودش رو به جمع و جور کردن روی میزش جمع میکرد گفت:اره...تقریبا..فقط یکم درگیریه فکری دارم...همین خسته ام کرده امروز...

من که سری تکون میدادم بدون حرف دیگه ای به پاندول ساعت که برای خودش این طرف و اونطرف میشد چشم دوختم....

نیم ساعت دیگه اون یکی کلاسم شروع میشد....

خوبیش این بود که من اگه میخواستم خیلی سریع میتونستم با محیط اطرافم ارتباط برقرار کنم و الانم خیلی راضی بودم از اینکه ساعتی از روز رو توی موسسه میگذروندم....

روزهای زوج توی آموزشگاه کلاس داشتم و روزهای فرد رو توی خونه می گذروندم...

هرچند سبحان می گفت که با شروع شدن فصل پاییز انگار تعداد مراجه کنندگانشون بیشتر میشه....و میتونم اگه حوصلم سر میره روزهای فردم رو هم پر کنم...

ولی هنوز کو تا پاییز...


romangram.com | @romangram_com