#ما_عاشقیم_پارت_39
روی مبل تک نفره و نرمم لم داده بودم که درب اپارتمان که انگار یه روغن کاری این روزا لازم داشت با سرو صدای بدی باز شد و همراهش پدر قد بلندم توی چارچوب در با یه عالمه کیسه های میوه و خرید وارد شد و در رو قبل از اینکه من بهش برسم با پشت پاش بست و تا برگشت با هم فیس تو فیس شدیم و... با لبخندی رفتم طرفش و بعد از گفتن یه خسته نباشیدی دو سه تا از کیسه ها رو ازش گرفتم...
درحالیکه با ددی کیسه ها رو می گذاشتیم روی سنگ اپن ...گفتم:ددی چقدر بازم زیاد خرید کردین ما که همش دو نفریم؟!!
ددی که با خستگی که توی چشماش دودو میزد نگاهش رو مینشوند توی نگاهم گفت:ما دو نفریم دخترم....ولی قراره یه مهمونی بدیم...به این زودی یادت رفت؟
مگه خودت پیشنهاد ندادی که اخر همین هفته یه مهمونی بدیم ؟!!
من که یه دونه اروم میزدم توی پیشونیم گفتم:اوه..ددی...هیچ حواسم نبود...
خوب شد که گرفتین حالا به اقا بزرگ و عمه و عمو اینا خبر دادیدن ؟
ددی که از اشپزخونه میزد بیرون دکمه های پیرهنش رو باز کرد و همنطور که میرفت توی اتاقش گفت:حالا راجع بش باهات حرف میزنم یکی یه دونه من تا یه دوش میگیرم برای ددیت یه شربت خنک آماده کن که توی گرمای هوای این تهران در حال ذوب شدن بودم امروز...
من که لبخندی مینشست رو لبم توی اشپزخونه موندم و کیسه ها خرید رو توی یخچال و قفسه های کابینت جاسازی کردم و بعدم یه شربت البالوی خوشرنگ که اون دفعه حاج خانوم یه شیشه بزرگ بهمون داده بود و دست پخت خودش بود برای ددی با تیکه های بزرگ یخ درست کردم و دوباره کنترل تی وی رو گرفتم توی دستم و منتظر شدم تا ددی استحمامش تموم بشه و بیاد با هم حرف بزنیم....
هنوز تو این مدتی که اومده بودیم ایران بجز خونه اقابزرگ ینا خونه کسی دیگه نه عمو و نه عمه و...نرفته بودیم و هیچ کس هم بجز سبحان نیمده بود هنوز خونمون....
یعنی وقت نمیشد...ددی که همش درگیر کارای خودش بود و منم که این روزا میرفتم پیش سبحان و اکثرا روزای تعطیل رو هم به رسم همیشگی و قدیمیشون میرفتیم عمارت فتوحــــی....
اون دو روز هم به سرعت سپری شد و حالا به خونه تمیز و میز چیده شده که اماده پذیرایی از مهمونها بود نگاهی انداختم و رفتم توی اتاقم....
romangram.com | @romangram_com