#ما_عاشقیم_پارت_37

من میخوام از فردا بیام...اشکالی که نداره...

سبحان که معلوم بود میخنده...گفت:نه از نظر من که مشکلی نیست...اتفاقا من از ادمهای دقیق و وقت شناس و صد البته علافه مند به کارشون خیلی هم خوشم میاد....

پس صبح اماده باش که طرفای ساعت 9 میام دنبالت چطوره؟

کلاسور و گرفتم توی بغلم و از کلاس زدم بیرون...

بچه ها تک و توک روی صندلی توی سان نشسته بودن و مشغول حرف زدن با هم بودن....

میخواستم در دفتر رو باز کنم که صدای عصبانی سبحان باعث شد یکم عقب بکشم و ناخوداگاه بخوام بشنوم که دلیل این عصبانیت توی صداش چیه...

من روز اول هم با شما قید کردم....فک میکنین خواسته من خیلی زیاده....چند بار باهاتون راه اومدم و به همین خاطر کاس هاتون رو کنسل کردم و یا موکولشون کردم به روز دیگه ای...

من دیگه خسته شدم خانوم محترم...اینجا محل کاره نه چیز دیگه ای....

منم رییستون....فک نکنم به عنوان یه رییس درخواست زیادی داشته باشم که کارمندم به موقع بیاد و تدریسش رو شروع کنه...

من دیگه نمیتونم با شما کار رو ادامه بدم...فردا بیاید تا با هم تسویه حساب کنیم...

من در خدمتم....

صدای عصبانیه سبحان قطع شد...

معلوم بود که طرف مقابلش که یه زن هستش شروع به صحبت کرده....


romangram.com | @romangram_com