#ما_عاشقیم_پارت_34
من که دستم رو می گذاشتم روی دستش گفتم:دَدی گوشیم...و با ناراحتی خودم رو یه جورایی پرت کردم روی نزدیکترین کاناپه ....
ددی که تازه فهمیده بود قضیه از چه قراره گفت: اوه...
سوگند گفتم چی شده؟تو بخاطر این موضوع ناراحتی یکی یه دونه؟ اشکالی نداره خودت رو ناراحت نکن...حالا بگو ببینم آخرین بار کی دستت بود و باهاش حرف زدی؟ تو که همین نیم ساعت پیش باهام حرف زدی عزیزم؟!!!
من که یادم افتاده بود یه لحظه به ذهنم خطور کرد که نکنه افتاده توی ماشین سبحان وقتی توی ماشین نشسته بودم ...
بااین فکر نگاهی به بابا انداختم و زمزمه کردم....ددی نکنه افتاده تو ماشین سبحان....و تکرار کردم...نکنه اونجا افتاده....اره اونجاست...
و فوری از جام بلند شدم و پریدم طرف تلفن و دفترچه تلفن و..
شماره سبحان رو گرفتم....
نگاهم چرخید طرف ددی که با لبخندی سرش رو تکون داد و رفت به سمت اتاقش تا لباسهاش رو بپوشه...
**
با خوردن سومین بوق...همراهش صدای سبحان پیچید توی گوشم....
جانم؟
سلام...سبحان ...سوگندم..میشه یه نگاه بندازی ببینی گوشیم توی ماشین تو افتاده یا نه؟!!
سبحان که معلوم بود از این کم حواسیه من و پشت سرهم حرف زدنم خندش گرفته گفت باشه دختر.....تو قطع کن من خودم بهت خبر میدم...
romangram.com | @romangram_com