#ما_عاشقیم_پارت_35

با لبحنی التماس گونه گفتم: فقط زود باش ترو خـــــــدا و قطع کردم....

گوشیم به جونم بسته بود و توش یه عالمه عکس داشتم .....

طاقت نیاوردم و شماره خودم رو گرفتم ...با این فکر که اگه تو ماشین سبحان باشه زودتر پیداش میکنه...و حدسم درست بود....

صدای سبحان بازم بعد از چند بوق پیچید توی گوشم...

گفت که اینجا افتاده بوده و فردا غروب به احتمال زیاد برام میاره یا میده مهیار اگه کار نداشته باشه صبح بیاره و بده بهم...

من که خیالم راحت شده بود ازش یه تشکر خشک و خالی کردم وقطع کردم... انگار توقع داشتم همین الان برام بیاره...

داشتم لباس هام رو از روی کاناپه جمع می کردم که ددی لباس پوشیده اومد از اتاقش بیرون....

از لبخند روی صورتم فهمید و گفت:ای دختر کم حواس و رفت به طرف خریدهام و با کمک هم بردیمشون توی اتاقم....

امشب گویا از شام خبری نبود...

من که با مهیار و سبحان همون بیرون هم بستنی خورده بودیم و هم پیراشکی های خوشمزه و کاملا سیر بودم و ددی هم به خوردن کیک شکلاتی توی یخچال با قهوه داغش اکتفا کرد و منم تا نیمه های شب مشغول دوباره پرو کردن لباسهام و چیدنشون توی کمدم بودم که بازم نصفش موند و خسته خوابیدم روی تخت و با این فکر که فردا به حساب این لباسهای باقی مونده میرسم خوابم برد....

دقیق یک ماهی از اومدنمون به ایران می گذشت....

دیگه بیشتر فامیل خبردار شده بودن که ما برگشتیم و بیشتر اوقات که می رفتیم خونه اقا بزرگ اینا سر و کله چند نفری که برام نا آشنا بودن و بعدش اشنا میشدن پیدا بود....

نگاهم به تلویزیون بود ولی حواسم پیش حرفهای عمو....


romangram.com | @romangram_com