#ما_عاشقیم_پارت_33

بابا زنگ زده و گفته بود که اومده خونه و منتظرمه که منم در جوابم بهش گفتم داریم میایم به سمت خونه و خریدم تموم شده....





به خریدهام که کل اسانسور رو پر کرده بود نگاه کردم و اومدم گوشیم رو از توی جیب مانتو م در بیارم که هر چی گشتم نبود...با نا امیدی و عصابنیت کیفم دستی کوچیکم رو هم زیرو رو کردم ولی خبر از گوشیم نبود...گوشیه نازنینم....

حس کردم دود داره از گوشام میزنه بیرون... وای گوشیم چی شده یعنی...

مثلا میخواستم زنگ بزنم به بابا که بیاد کمکم و این خریدهارو ببرم تو....

با ناراحتی و اخم هایی توی هم در اسانسور رو باز کردم و دونه دونه پلاستیک های خرید رو گذاشتم بیرون و اخر سر هم در اسانسور رو بستم و زنگ خونه رو زدم....

حوصله نداشتم بازم دنبال کلید بگردم و درو باز کنم....بابا که معلوم بود از حمام اومده با حوله تن پوش به تن اومد و در و برام باز کرد....

چه عجب دختر باباش بالاخره اومد و نگاهش رو از صورت گرفته من گرفت و گفت بخاطر این همه خرید کردن ناراحتی؟و لبخندی بهم زد....

من که لبخندی اومده بود توی صورتم گفتم:دَدی نه بخاطر این نیست...و چندتا از پلاستیک ها رو دادم دستش و باالاخره رفتیم تو....

شالم رو از روی سرم در اوردم و پرتش کردم روی کاناپه قهوه ایه سوختمون....

و دکمه های مانتو رو توی چند لحظه بازش کردم.....

ددی که وایساده بود و نگاهش رو زوم کرده بود به من گفت:سوگند جان از چیزی ناراحتی دخترم و اومد سمتم و درحالیکه موهای بهم ریخته ام رو میزد کنار بهم چشم دوخت...


romangram.com | @romangram_com