#ما_عاشقیم_پارت_32

این عطر رو یه بار روز تولدم کاترین برام گرفته بود و الان دیگه از هیچ عطر و ادکلنی استفاده نمی کردم...

سبحان هم داشت سمت دیگه مغازه که کراوات و ست های کمربندش رو گذاشته بودن رو نگاه می کرد...

به آرومی رفتم طرفش و گفتم:کارای شیکی داره ...و رفتم طرفی کراواتی که سبحان داشت بهش نگاه می کرد و از توی جعبه اش که باز بود برداشتمش و بعد از نگاهی بهش بردمش طرف سبحان....

قدم تا روی سینه اش بود و بخاطر همین کمی خودم رو کشیدم بالا و کروات رو گذاشتم روی لباسش و امتحان کردم...

حواسم به نگاه متعجب سبحان هم بود ولی کار خودم و انجام میدادم...

به ارومی ازش دورتر شدم و گفتم خیلی خوشگله...ولی زیاد به این رنگ لباست نمی یاد و رفتم ست کمربند چرمش رو هم برداشتم و رفتم به طرف دختر که هنوز داشت توی ویترین های شیشه ایه مغازش چشم می چرخوند و به ارومی گفتم: ببخشید این ست رو هم برداشتم یه دونه هم ادکلن مردونه به سلیقه خودتون از مارک های معروف برام بزارید....دختر که لبخندی میزد ادکلن من رو که بهش گفته بودم گذاشت جلوم و به همون پسر کذایی که از اون وقع ساکت نشسته بود گفت: اردلان...اون ادکلنی که توی طبقه سوم گذاشتم رو میاری؟!! و پسر هم با لبخندی حرفش رو عملی کرد... و دختر با نگاهی به من و پشت سرم گفت: سلیقه تون توی انتخاب همه چیز عالیه...همین که برگشتم دیدم سبحان پشتم ایستاده...با نگاهی به چشمام گفت:این چیزا لازم نبود...چراخودت رو توی زحمت میندازی؟

من که لبخندی میزدم توی همون حال اخمی نشوندم روی پیشونیم و سرم رو برگردوندم و با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم: زحمت نیست یه هدیه است...و با خودم زمزمه کردم ...برای توئه بی احساس.....

بعد از این حرف به سمت دختر رفتم و خریدهام رو حساب کردم و از مغازه زدیم بیرون....

مهیار چند متر جلوتر از مغازه توی ماشین منتظرمون بود...با دیدن ما از توی آینه از ماشین اومد پایین و سبحان نشست پشت فرمون و مثل قبل منم میخواستم بشینم جلو که گوشیم زنگ خورد...ددی بود...بعد از حرف زدن باهاش گوشی و گذاشتم توی جیب مانتو و نشستم تو ماشین و و حرکت کردیم به سمت خونه....

نزدیک خونه بودیم که هدیه همراهی امروز مهیار و سبحان رو بهشون دادم و ازشون تشکر کردم...

مهیار که می خندید گفت:از این بعد خواستی جایی بری خودم در خدمتم....و به هدیه اش اشاره کرد...

من که برگشته بودم سمتش گفتم: اینا که قابلی نداره....

با کمکشون خرید هام رو گذاشتم توی اسانسور و هر کاری هم کردم که بیان بالا و یه قهوه بخورن قبول نکردن و سبحان گفت که فردا کلی کار ریخته وری سرش و صبح زود باید بیدار بشه....و میخواست ازم خداحافظی کنه که به ارومی دستم رو جلوش دراز کردم...به دستم که حالا میون دستهای مردونه اش قرار گرفته بود فشار اندکی وارد کرد و .... با مهیار هم خداحافظی کردم و دکمه اسانسور رو فشار دادم و به موزیک ملایمی که پخش میشد گوش دادم...


romangram.com | @romangram_com