#ما_عاشقیم_پارت_31

درحالیکه چشمکی بهش میزدم اروم مثل خودش زمزمه کردم و گفتم: آخه خان داداشتون با این بسته های خرید باکلاس تر شده ...بهش بگو همیشه یکی از اینا دستش باشه...

مهیار که با صدای بلند می خندید باعث شد سبحان نگاهش رو ما دوتا زوم بشه و بعدش گفت:حتما بهش پیشنهاد میکنم...

10 تا مانتو....انواع رنگ های مختل شال و کیف و کفش و...خلاصه که دیگه جایی خالی توی دستهای هر سه تامون نمونده بود...سبحان که لبخندی میزد گفت:فک کنم با این همه لباس بتونیم خودمون یه بوتیک راه بندازین نه؟!!

من که نگاهش می کردم گفتم: واقعا لازم داشتم یه همچین خریدی رو....فقط چند دست از لباس هام رو از اونجا آوردم...

حالا یه روز هم باید خودم با ددی بیام و برای اونم خرید کنم...اونم زیاد لباسی همراهش نیاورده...فقط اینکه فعلا وقتش پُر شده و حواسش هم کم...که دیگه به این چیزای متفرقه فکر نمیکنه....

مهیار که بسته ها رو میگذاشت صندوق عقب دستش و به سمت من دراز کرد و گفت:بده من اون بسته ها رو...و ازم گرفت....با نگاهی به اطرافمون گفتم وای دیدین چی شد عطر یادم رفت ...و به سبحان که حالا دستش خالی شده بود نگاهی کردم و گفتم:بریم اون سمت خیابون و با دست مغازه ای که عطر داشت رو نشونش دادم و گفتم اونجا....میخوام بخرم ....سبحان که چاره ای نداشت رو به مهیار که داشت در صندوق عقب رو می بست گفت تو با ماشین بیا اون سمت ....من و سوگندم میریم تا خریدش رو تموم کنیم...

این یعنی اینکه خسته شده بود و دلش می خواست که زودتر این خرید تموم بشه....

همیشه حوصله مردها توی خرید کمتر از زن ها بوده و این اثبات شده....

با بیخیالی خدم رو بهش نزدیک کردم و دستم و دور بازوش حلقه کردم که باعث شد یه دونه از اون نگاه های عجیب غریبش بهم بندازه و منم که عین خیالم نبود دستش رو کشیدم و گفتم:پس منتظر چی هستی؟!!بیا بریم دیگه و همونجور به ارومی از خیابون رد شدیمم و وارد مغازه شدیم.....





تو مغازه یه دختر و پسر جوون نشسته بودن و پسر انگار برای دختر جک تعریف کرده بود که دختر اونجوری غش کرده بود از خنده... که با دیدن ما دختر انگاری خندش رو به زور قورت میداد و با لحنی خودمونی گفت:بفرمایید...چی لازم داری عزیزم؟

بالبخندی کیف دستی کوچیکم رو گذاشتم روی میزش و نگاهم رو بین اون همه عطر و ادکلنی که توی مغازه بود به گردش در اوردم و گفتم :یه عطر فرانسویه.. و اسمش رو گفتم...( Givenchy Play) ( جی وانچی پلای )و دختر با لبخندی رفت به سمت ویترین ادکلن های فرانسویش....


romangram.com | @romangram_com