#ما_عاشقیم_پارت_30
ولی خب..زن عمو گفته بود و اونم الان باید من و میبرد...
مهیار که زودتر از همه اعلام آمادگی کرده بود و رفته بود توی حیاط منتظر ایستاده بود...درحالیکه مانتو کوتاهم رو که بیشتر شبیه یه پیراهن استین بلند بود رو میپوشیدم یه ته آرایش هم کردم و از پله ها اومدم پایین...
سبحان در حال حرف زدن با بابا اینا بود و با شنیدن صدای پای من برگشت...
خوبی کفش پاشنه بلند...اعلام حضورش بود...
به آرومی رفتم طرف حاج خانوم و زن عمو....
حاج خانوم...زن عمو شما چیزی لازم ندارین بیرون؟ حاج خانوم که از جاش بلند میشد دستش و گذاشت پشت کمرم و گفت:نه دخترم....برید به سلامت و به سبحان که به ما نزدیک میشد گفت:مواظب دخترم باشیا امروز امنته دستت؟
سبحان که به حاج خانوم لبخندی میزد دستش و گذاشت رو چشماش و گفت:به روی چشم مادرجون.... مواظبیم....
بعد از خداحافظی از همه با سبحان از ساختمون عمارت زدیم بیرون....چقدر این بَشر خشک و جدی بود....
مهیار تا ما دوتا رو دید از ماشین اومد پایین و در جلو رو باز کرد و گفت:بفرمایید مادموزل...با لبخندی نگاه به در باز شده جلوی ماشین انداختم و نشستم تو...مهیار هم نشست عقب و سبحان بازم بی هیچ حرفی راه افتاد...
با زدن بوقی مشدی در رو باز کرد و از عمارت فتوحی زدیم بیرون....مهیار که سرش و اورده بود جلو و یه جورایی بین من و سبحان قرار گرفته بود گفت:حالا داداش میخوایم کجا بریم؟ سوگند که جایی رو بلد نیست!!
سبحان که دنده رو عوض می کرد گفت:میریم همون جایی که همیشه مامان رو میبریم....
ساعتی بعد تو شلوغی و ازدحام بین مردم قدم برمی داشتیم و نگاهمون یعنی بیشتر نگاه من و مهیار به ویترین های مغازه ها بود...
با نگاهی به دستهای سبحان خندم گرفت...مهیار که خیلی تیز بود گفت:حالا به خان داداش من می خندی؟
romangram.com | @romangram_com