#ما_عاشقیم_پارت_29

میدونستم که بابا وقتی پیش عمو بشینه دیگه قید بیرون رفتن رو میزنه ولی من باید امروز میرفتم خرید...از توی خونه نشستن هم خسته شده بودم و دلم یکم خرید کردن رو میطلبید...

اگه نمیطلبید هم باید میرفتم زیاد لباس مناسبی برای بیرون رفتن توی اینجا نداشتم...

نشستم کنار اقا بزرگ و 2 تا پسرش....اقا بزرگ که انگار هنوز خواب توی چشمهاش بود... ولی خودش رو سرپا نگه داشته بود و داشت به صحبت های دو پسرش گوش میداد..با دیدن من لبخندی زد و گفت:بابا جان خسته شدی اره؟بیا بشین کنار من دخترم...

من که لبخندی میزدم گفتم اتفاقا منم داشتم به این فکر می کردم که شما خسته شدین اقا بزرگ....دستم و گذاشتم رو دستای پیرش و با نگاهی به چشمهاش گفتم خب برید یکم تو اتاقتون استراحت کنین عمو که هست اینجا....مطمئن باشین کسی ناراحت نمیشه

اقا بزرگ که انگار منتظر بود از جاش با اقتدارهمیشگش بلند شد و با لبخندی از جمع فاصله گرفت رفت...

عمو و بابا صحبت هاشون رو قطع کردن...چی شد آقا بزرگ رفت؟ دَدی خب خسته شده بود بنده خدا...از صبح هی نشستین جلوش دارین با عمو در مورد کار حرف میزنین یکمم مراعات نمی کنید ها! عمو که لبخندی میزد گفت:نازدونه عمو درست میگه...ما یادمون رفته بود امید...

من که لبخندی شیطانی نشسته بود گوشه لبم نگاهی به بابا که داشت قهوه اش رو میخورد انداختم و گفتم:دَدی چیزی یادتون نرفته احیاناً؟؟!!

بابا که نگاهی بهم می انداخت گفت چی خانوم خانوما؟

با ناراحتی گفتم دَدی به این زودی قولتون رو که اونم تازه همین امروز صبح بهم دادین یادتون رفت؟!!بله دیگه منم غرق افکار کاری بشم یادم میره...و با ناراحتی صورتم رو برگردوندم طرف سبحان و مهیار که انگار داشتن با هم بحث می کردن....صدای بابا که گفت:اخ یادم اومد...بلند شو همین الان ببرتم باعث شد صورتم رو که هنوز آثار ناراحتی توش هویدا بود رو برگردوندوم و به زور یه لبخند بشونم کنج لبم و بگم ددی قراره با سبحان و مهیار این بار و برم...بهتون تخفیف دادم ولی دیگه نبینم قولتون و یادتون بره ها....عمو که لبخندی میزد گفت:ای وروجک داری داداش منو تهدید می کنی آره؟

من که لبخندی میزدم گفتم نه عمو دارم تاکید میکنم که بار دیگه یادش نره و از جام بلند شدم و در حالیکه صورت دوتایشون رو میبوسیدم گفتم:من میرم آماده بشم که الان مهیار و سبحان صداشون در میاد و با این حرف رفتم که لباسام رو بپوشم..





نمیدونم چرا ولی حس میکردم سبحان زیاد به این بیرون بردن من راضی نیست...


romangram.com | @romangram_com