#ما_عاشقیم_پارت_28

پگاه که میدونست دارم دید میزنم بهم این فرصت رو داد و بعدش هم در یکی از اتاق ها رو که سمت راست سالن بود باز کرد و هر سه تایی واردش شدیم....

اتاق پنجره بزرگی رو به باغ داشت و همه جا به خوبی دیده میشد....لبه پنجره نشستم و به پروانه و پگاه که روی تخت نشسته بودن نگاه کردم..چقدر دو خواهر شبیه هم بودن.....

دخترا می یاین غروب بریم بیرون؟ من یه عالمه خرید هم دارم....

پروانه که منتظر بود انگار...فوری گفت:این خیلی عالیه اره چرا نیایم من و پگاه که بیکاریم....هرچند که من فردا امتحان دارم!! پگاه که لبخندی میزد گفت:اره خیلی هم خودت و کشتی برای این امتحانت...و رو به من کرد و گفت :منم که وقتم کلا ازاده....هماهنگ میکنیم یه ساعتی رو با پسرا میریم بیرون چطوره؟

من که خیایلم از رفتن به بیرون راحت ده بود بلند شدم و رفتم روی تخت دو نفره که حالا سه نفری روش نشسته بودیم خوابیدم و یکمی استراحت کردیم....





خوردن عصرونه تموم شده بود که عمه بلند شد و حاضر شد که برن خونشون....

رفتن به بیرون با دخترا کنسل شده بود و منم دمغ نشسته بودم....قرار بود شب برای عمه مهمون بیاد و نمیشد امرو روز با دخترا بریم بیرون...

بعد از ساعتی عمه اینا هم خداحافظی کردن و رفتن...

زن عمو که دید تو خودم رفتم فوری گفت:دخترم این که ناراحتی نداره حالا این بار با مهیار و سبحان برو اونا باهات میان وبعد از این حرفش نگاهی به سبحان که ساکت نشسته بود وبعد به چشمهای مشتاق مهیار انداخت و گفت مگه نه پسرا؟

مهیار که از خداخواسته بود و قبلا هم اعلام امادگی کرده بود گفت:بلـــه!! من قبلا هم به سوگند گفتم که اگه خواست خودمون میبریمش...

بابا که برای خودش مشغول حرف زدن با اقا بزرگ و عمو بود و حسابی سرش گرم بود... ما هم داشتیم واسه خودمون تصمصم میگرفتیم....


romangram.com | @romangram_com