#ما_عاشقیم_پارت_26

عمه که اشک هاش رو پاک می کرد نگاهی دلخور به اقا بزرگ انداخت و گفت:حاج اقا خوب داداشم بعد از این همه سال اومده توقع ندارین که یه سلام خشک و خالی کنم؟!!

اقا بزرگ که لبخندی مزین چهر ه اش می کرد گفت:دختر برادرت هم هست یادت که نرفتته؟

و من چقدر خوشحال شدم که اقا بزرگ داره کم کم خودِ مهربون و واقعیش رو بهمون نشون میده....

عمه با این حرف با قدم هایی بلند اومد سمت من و بعد از نگاهی به چهرم منم در آغوش گرفت....

بیچاره انگار هنوز توی شک و بهت دست و پا میزد وو هر چند دقیقه یه بار با لبخندی بر میگشت و به من که توی جمع بچه ها نشسته بودم نگاه می کرد...

ا صدای گریه بچه ای همگی به حواسشون جمع شد که پرستو یه دونه اروم زد رو دستش و گفت:آخ فک کنم پردیسه بیدار شده ....عمه که لبخندی میزد گفت:بجای زدن روی دستت بلند شو مامان کوچولو دخترت و بیار که الان عفت رو اذیت میکنه...و پرستو هم از جمع ما بلند شد و رفت....

نگاهم افتاد به سبحان که هنوزم داشت کنار بابا باهاش صحبت می کرد...چقدر خودش رو از جمع ما دور می کرد....اِی خودگیر...

همینطور که نگاهم رو از بابا اینا می گرفتم پگاه گفت:تو این چند وقت حتما کلی حوصلت سر رفته اره؟

من که لبخندی کمرنگ به روش میزدم گفتم:تقریبا....خوب دَدی هنوزم درگیر کاراشه و هنوز وقت نکردیم درست توی شهر یه دوری بزنیم و ....ولی امروز دیگه تهدیدش کردم که باید ببرمتم بیرون...

مهیار که فوری وسط حرفم می پرید گفت:مگه من مُردم....میگفتی خودم میبردم می گردوندمت دختر عمو....

من که می خندیدم گفتم:خدا نکنه....بعدم یادم نبود که اینجا یه سوپر من هم داریم که آماده وایساده....و چشمکی بهش زدم...

پروانه که از هممون توی جمع کوچیکتر بود گفت:این مهیار چون خودش عاشقه گشتنه...تازه همه رو هم به بیرون رفتن ترغیب می کنه!!

مهیار که چشماش و کمی درشتر از همیشه می کرد گفت: حالا نکه سر کار خانوم از گردش و تفریح بدتون میاد....


romangram.com | @romangram_com