#ما_عاشقیم_پارت_25

سلام عمو جان...اره قربونت برم....تا 10 دقیقه دیگه اونجاییم...چشم پسرم...فعلا...

با لبخندی بهم نگاه کرد و گفت:سبحان بود خانوم خوشگله باباش....من که لبخندی میزدم گفتم:دَدی پس معلومه خیلی دیر کردیم که سبحان زنگ زده....

بابا که چشمکی میزد گفت:خدا بخیر بگذرونه...آقا بزرگ شاکی شده...همه اومدن و ما هنوز....

و با سرعت راه افتاد....

از قبل در عمارت رو باز گذاشته بودن و یه راست رفتیم تو....

کیف دستی کوچیکم رو بین دستام فشردم و همراه بابا از پله ها بالا رفتم...

یکی از خدمه خوش آمدگویی کرد و ما هم رفتیم به سمت سالن مهمان ها....

همگی در حال حرف زدن بودن که با شنیدن صدای پای ما برگشتن سمتمون...

خانومی نسبتا میانسال از جاش بلند شد...عمه آرزو بود..چقدر با عکسش فرق داشت....چقدر پیر شده بود...

با چشمهاییی که از برق اشک درخشان شده بود اومد سمتمون و بابا رو تویِ چند لحظه کشید تو آغوشش....

منم که دیدیم خواهر و برادر مشغول برطرف کردن دلتنگی هاشونن و منم فراموش کردن اول رفتم سمت اقا بزرگ و حاج خانوم و بعد از بوسیدنشون یه عذر خواهی کوچولو بابت تاخیرمون کردم و نگاهم و بین نوه های اقا بزرگ به گردش در اوردم...که دختری با پوست گندمی و موهاییی براق و مشکی که زیادی جلب توجه می کرد و با یه لبخند خودمونی و صمیمی اومد نزدیکم و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:خوش اومدی عزیزم...من پگاه هستم... منم با صمیمیت دستش رو فشردم و گفتم:خوشبختم خانومی....و با سه تا دیگه از بچه های عمه آشنا شدم...پرستو و پروانه و البته تک پسرشون پیام..

و شوهر عمه گرامی .....

معرفی کردن من به بقیه و بقیه به من تموم شده بود ولی این خواهر و برادر هنوز تو حال و هوای خودشون بودن که دیگه صدای اقا بزرگ در اومد و مهیار زیر گوشم اروم گفت:دیدی گفتم الان اقا بزرگ یه چیزی میگه....


romangram.com | @romangram_com