#ما_عاشقیم_پارت_24

داشتم درب اپارتمان رو قفل می کردم که با صدای تقی برگشتم و دیدم که همون پسر جوونی که چند روز پیش دیده بودمش بود...

فوری یه سلام اروم کردم و بعد از قفل کردن در رفتم طرف دراسانسور که صداش بلند شد و گفت اگه یه چند لحظه صبر کنین منم الان میام و من و مجبور کرد که با این حرفش منتظرش بمونم و دیدش بزنم... ا

نگار قفل درشون خراب شده بود و کلید توش گیر کرده بود و داشت باهاش ور می رفت و ....

قد بلندی داشت و موهای قهوه ای و کوتاه و پوستی سفید و اندامی ورزیده...همیشه از مردایی که به خودشون و اندامشون اهمیت می دادن خوشم می اومد....

با خیره شدن دوتا چشم توی چشمام به خودم اومدم و اونم اومد توی اسانسور و بعد از یه عذر خواهی کوچیک با یه لبخند گفت:این قفل در امروز باهام سر ناسازگاری گذاشته بود...و دکمه پارکینگ رو زد و منم سکوت کردم.





انگار می خواست حرفی بزنه که با ایستادن اسانسور توی طبقه 7 و باز شدن در اون یه پیرزن ریزه میزه اومد تو و در حالیکه یه نگاهی به من و یه نگاه به مرد کنار دستم می انداخت زیر لب انگار برای خودش چیزی رو زمزمه کرد و و در آسانسور بسته شد...

بالاخره رسیدم به پارکینگ...می دونستم که بابا حوصله اش زیاده وگرنه تا الان اگه عجول بود یه چندباری بهم زنگ زده بود....

با نگاهی توی کیف دستیم از صحت گوشیم مطمئن شدم و رفتم طرف بابا که ایستاده بود و تکیه زده بود به در ماشین و به ساعتش نگاه می کرد...کرامت هم بی درنگ از اسانسور اومد بیرون رفت سمت ماشینش...با صدایی نسبتا بلند که بابا بشنوه گفتم:دَدی Sory من اومدم....

بابا که لبخندی میزد نشست تو ماشین و منم...

به سرعت به طرف خونه آقا بزرگ داشت حرکت میکرد...که صدای زنگ گوشیش بلند شد....

سرعتش رو کم کرد و دکمه اتصال رو زد....


romangram.com | @romangram_com