#ما_عاشقیم_پارت_23
نمیدونم چرا نگاهش اینقدر یخ بود....به ادم حس سرما دست میداد...نه به مهیار شیطون و خوش اخلاق...نه به این!!
بیخیال روم و کردم طرف شیشه و بیرون رو نگاه کردم....چند دقیقه بعد توی جام بودم و داشتم خواب شاه پریون رو می دیدم....
بابا این روزها خیلی خوشحالتر از همیشه به نظر می رسید و این برام خوشحال کننده بود.....
عمه اینا از مسافرت برگشته بودن و قرار بود که همگی برای ناهار خونه آقا بزرگ جمع بشیم.....
هنوزم وقت نکرده بودم یه حرکتی انجام بدم و برم خرید..هرچند من که جایی رو بلد نبودم و بابا هم که درگیر کاراش با وکیلش بود...
با نا امیدی در کمد لباسهام رو که دوباره دیروز مرتبش کرده بودم رو باز کردم و دست به کمر جلوش ایستادم و با دقت نگاهم رو زوم کردم روش....
بازم نتونستم اونی که دلم میخواد رو انتخاب کنم و به اجبار یه مانتو دیگه که فکر کنم دوسال پیش خریده بودمش و زیاد هم نپوشیده بودمش و همیشه بخاطر رنگش توی کمدم اویزون می کردمش رو برداشتم....
سبز خوشرنگ...رنگش به آدم انرژی می داد...ولی هنوزم قیافم درهم بود که تا برگشتم دیدم بابا توی چارچوب اتاق ایستاده و داره با یه لبخند مهربون بهم نگاه می کنه....
درحالیکه لبخندی بهش میزدم سرم و به عادت همیشه کمی روی شونم کج کردم و گفتم:ددی همین امروز باید بریم خرید...من لباس زیادی که مناسب اینجا باشه اصلا ندارم و هیچ عذر و بهانه ای رو هم قبول نمی کنم....بابا که لبخندی میزد اومد جلو ودستهاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:به روی چشمام دختر خودم....قول میدم بعد از اومدن از خونه اقا بزرگ اینا با هم بریم خرید خوبه؟و لپم رو کشید...
درحالیکه هنوز زیاد راضی به نظر نمیرسیدم گفتم:باشه...چاره ای نیست...تا بعد از ظهر هم صبر می کنم....و به ساعت روی دیوار نگاه کردم و گفتم :من تا 10 دقیقه دیگه آماده میشم می خواین شما برید پایین تا ماشین رو روشن کنین من اومدم چطوره؟ بابا که میرفت به سمت در اتاق گفت:باشه...پس من رفتم خانوم خانوما....و متقعبش از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در آپارتمان بلند شد...
فوری مانتو رو تنم کردم و یه شال هم که با لباسام همخونی داشت و انداختم روی سرم و از اتاق زدم بیرون...
ساعت 11 بود و به احتمال زیاد همه الان خونه آقا بزرگ اینا حاضر بودن....
***
romangram.com | @romangram_com