#ما_عاشقیم_پارت_22

چقدر خوب بود یکی و داشته باشی که هم خونته...که برادر پدرته...که بعد از این همه سال تونستی ببینیش....اشک توی چشمای حاج خانوم حلقه زده بود....حتما خوشحال بود که بازم خانوادش ...بچه هاش دور هم جمع شدن...حتما که خوشحال بود....ولی....

عمو که لبخندی میزد من و یکم از خودش فاصله داد و فگت:عمو جون در خونه ما همیشه به روت بازه...هروقت خواستی بیای کافیه یه زنگ بزنی به مهیار و سبحان فوری خودشون میان دنبالت....و صورتم و بوسید و بهم شب بخیر گفت....

شب خیلی خوبی بود...برای اولین بار بود که توی جمع خانوادگیشون حضور داشتم و حالا می فهمیدم که اون همه استرس بیخودی بوده...ولی مثل اینکه اقا بزرگ بازم افتخار نداده بودن که برای خداحافظی بیان....

ولی من روم زیادتر از این حرفا بود....برگشتم سمت حاج خانوم و گفتم:اقا بزرگ خوابیدن؟ حاج خانوم که لبخندی غمگین و مادرانه میزد گفت:اره فدات شم...رفت برای خواب اماده بشه و قرص هاش رو بخوره...

آهان....باشه ..پس ددی من میرم از اقابزرگ هم خداحافظی کنم بیام اوکی؟ بابا که لبخندی میزد گفت:برو دخترم زود بیا ....دیگه سبحان جان و اذیت کردیم حسابی امشب....

درحالیکه نگاهی به سبحان می انداختم رفتم طرفش و گل رو از توی جیب پیراهنم در اوردم و گذاشتم توی جیب کتش و گفتم:اینم برای تشکر از اقا سبحان و چشمکی به چشمهای متعجبش زدم و با گفتن با اجازه !!سریع از پله ها بالا رفتم ولحظه اخر سبحان و دیدم که شوکه داشت به گل توی جیبش نگاه می کرد....

آقا بزرگ داشت خودش رو برای خواب اماده می کرد که من از راه رسیدم...درحالیکه یه نفس عمیق می کشیدم ضربه ارومی به در نیمه باز اتاقش زدم و بدون حرفی داخل شدم....با دیدن من لبخندی کمرنگ نشست روی صورت پیر و مهربون و جدیش...

نمی دونم چرا می خواست این همه مهربونی رو از همه پنهون کنه....

با لبخندی رفتم طرفش و با صدایی اروم گفتم: بهم گپفتن که برای خوابیدن اماده شدین ولی دلم خواست که بهتون شب بخیر بگم و بدون اینکه منتظر حرفی یا عکس العملی از جانب اقا بزرگ بشم صورتش رو بوسیدم و از اتاق زدم بیرون....

کار خودم رو کردم...با لبخند پله هارو دوتا یکی اومدم پایین و دستم رو دور بازوی بابا حلقه کردم و درحالیکه به سبحان نگاه می کردم گفتم:من اومدم دیگه بریم...بیشتر از این منتظر نمیزارمتون....

یه خداحافظی کلی با بقیه کردیم و به سمت ماشین سبحان راه افتادیم....داشتم به این فکر می کردم که گلی که بهش دادم و کجا گذاشته که تا نشستیم تو ماشین گل رو از توی جیب کتش در آورد و ذاشت جلوی ماشین و با سرعت راه افتاد...

از صحبت هاش با بابا متوجه شدم که که بعد از گرفتن مدرکش یه آموزشگاه تاسیس کرده و مدیریت اونجارو به عهده داره و یه سری کارا هم توی بازار بیزینس و ارز انجام میده و بابا رو هم تشویق می کرد که توی این محدوده سرمایه گذاری بکنه....

پس با این پسرعموی خشک هم رشته هم بودم....با اینکه 4 سالی از من بزرگتر بود ...ولی معلوم بود که مغز اقتصادی خوبی داره....نه خوشم اومد...حتما این اخلاقش به اقا بزرگ رفته....و خودم تو دلم خندیدم...که همون موقع نگاهم افتاد توی اینه و با نگاهش تلاقی کرد....


romangram.com | @romangram_com