#ما_عاشقیم_پارت_19

ددی مطمئنی که می خوایم بریم؟اخه صبح....!!!

بابا که می اومد سمتم نگاهی بهم انداخت و گفت:اره عرسک بابا چرا نریم...دیدی که سبحان و فرستادن دنبالمون...خان داداشم هم شام اونجان...ولی انگار عمه ارزو اینا رفتن یه مسافرت 3 -4 روزه و امشب تو جمعمون نیستن..

من که دستم رو دور بازوی بابا حلقه می کردم از خونه زدم بیرون و رفتیم به سمت اسانسور....

میشه گفت اقا بــزرگ اخلاقش از صبح یکم بهتر شده بود ولی خــــــب ....

بابا کنار عمو نشسته بود و داشتن با هم حرف میزدن...و گهگاهی هم به من نگاهی امیدوارانه و پدرانه میزد....

می دونست که هنوزم توی جمعشون احساس غریبگی میکنم....کم نبود...20 سال از خانواده های پدری و مادری دور بودن...

من که تا اون موقع بین حاج خانوم و زن عمو ماهرخ نشسته بودم با صدای مهیار که پسر شوخی بود به خودم اومدم و از جام بلند شدم...سبحان که همونجور اخمالو توی مبل خودش فرو رفته بود...با گفتن با اجازه از جام بلند شدم...

زن عمو که لبخندی میزد گفت:برو دخترم...این پسر شیطون من نمیتونه ببینه یه دقیقه پیش ما بشینی...حتما میخواد عمارت و بهت نشون بده ...

من که لبخندی میزدم به حاج خانوم نگاه کردم و ازشون جدا شدم و راه افتادم به سمت مهیار که نزدیک مبل سبحان ایستاده بود و داشت با لبخند بهم نگاه می کرد...از چشماش شور و هیجان جوونی رو میشد خوند....شیطنت توی نگاهش موج میزد....

-می خوای بریم یه قسمتی از عمارت رو ببینی؟گفتم حتما خسته شدی؟

من که لبخندی میزدم گفتم خسته که نــــــــه و چشمکی بهش زدم...ولی خب دیدن عمارت توی شب خالی از لطف نیست....مهیار که خوشش اومده بود پیشنهادش رو رد نکرده بودم رو به سبحان گفت:پس تو نمیای سبحان؟ سبحان که انگار اعصاب درستی نداشت گفت:نه ...گفتم که خودتون دوتا برید...مواظب سوگند هم باش...

و با این حرفش با مهیار به سمت درب عمارت راه افتادیم... دستهام و کردم توی جیب پیراهنم...

آسمون شب...صاف و بی ستاره بود...و ماه تک و تنها خودنمایی می کرد اون وسط....


romangram.com | @romangram_com