#ما_عاشقیم_پارت_18
بازم نگاهم زوم شده بود روش و اونم سرش رو طوری انداخته بود پایین که کم مونده بود سرش بره توی یقش...تازه دوزاریم افتاد که حتما بخاطر لباسامه که اینجوری می کنه...
با لبخندی موذیانه بدونه اینکه حرفی بزنم از جلوی در رفتم کنار و در رو باز کردم و گفتم بفرمایید داخل....
همین که برگشتم دیدم بابا انتهای راهرو ایستاده و داره لبخند میزنه....بدون اینکه توضیحی بدم رفتم توی اشپزخونه....و باقیه چیزارو گذاشتم به عهده بابا...
دوتایی روی کاناپه قهوه ای رنگ نشسته بودن که سبحان دوباره با دیدن من سرش رو انداخت پایین و منم همونطور اروم به سمتش قدم برداشتم و با سینی ِ حاوی ِ قهوه جلوش ایستادم....
اینبار مجبور بود که سرش رو بلند کنه و با نگاهی توی چشمام یه تشکر خشک و خالی کرد...و لیوان قهوه اش رو برداشت...و منم فوری نشستم کنار بابا و با یه علامت سوال بزرگ نگاهش کردم که لبخندی مهربون بهم زد....
بعد از یه سری حرفهای مختلف و عامیانه و صد البته کوتاه...
کوتاه به اندازه ِ خوردن یه فنجون قهوه... سبحان از جاش بلند شد و درحالیکه دستش رو می گذاشت پشت کمر بابا گفت:پس من پایین منتظرتونم عمو جان...و با گفتن با اجازه نگاهی خیلی کوتاه به من انداخت و رفت...بابا هم همراهیش کرد...
بابا با خوشحالی که توی چهره اش کاملا هویدا بود گفت:یکی یه دونه زود حاضر شو که اقا بزرگ شام دعوتمون کرده....
بدون اینکه بتونم سوالهایی که توی ذهنم بوده رو بپرسم رفتم سمت اتاقم...
سبحان از کجا ادرس اینجا رو داشت؟اقا بزرگ...فتوحی ِ بزرگ چی شده بود که تغییر رویه داده بود...نه به اون برخورد صبح و نه به برخورد الان؟!!
با خودم گفتم خوب شد که یه دوش گرفتم و توی اینه به خودم لبخند زدم...
باید یه خرید درست و حسابی می رفتم...توی لباسام زیاد مانتو نداشتم و این کلافم میکرد...بالاخره مانتو سرخابی رنگم و برداشتم و شلوار سفید و شالم و هم انداختم سرم و کفش های پاشنه بلند ورنیم رو هم از توی کمد کفش هام بیرون اوردم و توی اینه به خودم نگاه کردم...ارایشم خوب بود و فقط کمی رژم رو تجدید کردم و از اتاق زدم بیرون...
بابا منتظرم ایستاده بود...
romangram.com | @romangram_com