#ما_عاشقیم_پارت_17

دوتا میس کال داشتم ...دوتاش هم از اِدوارد بود... فوری شمارش رو گرفتم...

اِدوارد دوست خانوادگی و هم کلاسیه دانشگاهم بود...هنوزم با معرفت بود... با زنگ دوم فوری جواب داد و شروع کرد مثل همیشه غر زدن که تو هیچوقت در دسترس نیستی....درحالیکه می خندیدم به غر غرهاش گوش دادم و گفتم که دلم براش تنگ شده...چند دقیقه ای رو با هم حرف زدیم...اول کاری ازش قول گرفتم که باید بیاد اینجا و بهمون سر بزنه...اِدوارد از ایرانی و صحبت های ایرانی چیزی سر در نمی اورد...تازه داشتم روش کار می کردم که اومدیم...و به قول خودش کلاسهای خصوصیمون نصفه موند...

با لبخندی به عکس روی گوشیم که از خودم و کاترین بود نگاه کردم و گذاشتمش روی سینم و چشمام رو بستم.....

اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم...چشمام رو که باز کردم اتاقم تو خاوشی و تاریکی فرو رفته بود...از جام بلند شدم و برق اتاق و روشن کردم و تو اینه به صورت پف کردم نگاه کردم...

بهترین راه یه دوش اب ولرم بود....از جام بلند شدم و پریدم توی حمام...سر یه ربع از حمام اومدم بیرون و ججلوی کمدم ایستادم تا یه لباس انتخاب کنم.....

یه پیراهن لیموییی که استین های حلقه ای داشت و یقه هفت بود و روی کمرش با یه کمربند طلایی تنگ میشد رو برداشتم...یه صندل سفید لیمویی هم از توی کمد برداشتم و شروع کردم به خشک کردن موهای بلند و بلوندم...

انگار بابا هم هنوز خواب بود...سرو صدایی که از داخل پذیرایی نمی اومد....به ارومی کارهام و انجام دادم و بعد یه ارایش ملایم از اتاق زدم بیرون....اول توی اتاقش رو نگاه کردم...رو تختی دست نخورده و مثل اولش بود...پس بابا بیدار شده بود....در اتاقش رو بستم و رفتم داخل پذیرایی....برقها خاموش بود....ولی یه نوری از توی بالکن می اومد..درب شیشه ای رو زدم کنار و وارد بالکن شدم...بابا نشسته بود روی صندلی و دستهاش رو توی سینه اش قلاب کرده بود و داشت به دوردستها نگاه می کرد... پس هنوزم با خودش درگیر بود...

با شنیدن صدای پاهای من سرش رو برگردوند و لبخندی بهم زد...یه دونه ی بابا از خواب بیداری شدی؟ درحالیکه برای خودم یه صندلی می کشیدم عقب نشستم روش و گفتم:بلــــــــه....ددی هنوزم از اقا بزرگ دلخورین؟ بابا که انگار توقع نداشت من به این واضحی دلیل غم توی چشمهاش رو لو بدم با لبخندی غمگین گفت:ای پدر سوخته...دلخور که نــــــــه....ولی خب فکر می کردم بهت از اینها باهامون برخورد می کنه....حالا با منم نه...با تو ...بگذریم...دختر بابا بلند میشه یه قهوه خوشمزه برای باباش درست کنه؟ فهمیدم که نمی خواد بیشتر از اینا بحث رو کش بدم...دستم و گذاشتم روی دستش و فشار اندکی بهش وارد کردم و از جام بلند شدم.....

قهوه درست کردنم تموم شده بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد ...

با تعجب به ساعت نگاه کردم و رفتم سمت در....

از چیزی که دیدم یه لحظه هنگ کردم و قدرت تکلمم رو از دست دادم....

سبحان بود....اون اینجا...جلوی اپارتمان ما....درست روبروی من چکار می کرد...

بعد از اینکه سلام کرد فوری سرش رو انداخت پایین...


romangram.com | @romangram_com