#ما_عاشقیم_پارت_173

خوشحال بودم که دیروز به سوگند گفتم امروز رو براش مرخصی رد می کنم! می دونستم که این زن از همون روز اول هم چشم نداشت این دختر بیچاره که ازاری هم به اون نرسونده بود رو ببینه و این رو بیشتر توی همون تور سه روزه که رفته بودیم شمال متوجه شدم!

با اینکه فکر می کردم این زن عکس العمل های بدتری از خودش نشون میده ولی خداروشکر قضیه بیشتر از اینها کش داده نشد و با شنیدن از زبون فرجی که گفت :خانوم اسفندیاری با عصبانیت موسسه رو ترک کرد فهمیدم که رفته!

نزدیکای ظهر بود که مهیار زنگ زد و گفت مامان فشارش بدجوری افتاده پایین و الان هم توی بیمارستانه و دکتر داره براش ازمایش مینویسه تا انجام بدیم...فقط اسم بیمارستان ر پرسیدم و از موسسه زدم بیرون...

با دیدن ماشین یه لحظه مغزم قفل کرد..در سمت خودم بیشتر رنگش رفته بود و جای چیز تیزی روش خودنمایی می کرد...فوری فهمیدم که این کار هیچکس نیست جز اسفندیاری...

سریع سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم...

مامن در حالیکه دوتا سرم به دستهاش وصل بود روی تخت دراز کشیده بود و بابا و مهیار هم بالای سرش بودن...

با دیدن من دوتایی از پیش مامانر فتن کنار و من کنارش قرار گرفتم...

مامان که تا من و دید دستش رو می اورد بالا گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی من که چیزیم نیست...درحالیکه دستش رو میگرفتم توی دستهام گفتم:این حرفا چیه مامان ....چی شد که حالتون بد شد صبح که من داشتم از خونه می اومدم بیرون خوب بودین..

مهیار که می خواست مامان بیشتر از اینا حرف نزنه گفت:یه ساعت هم نمیشه که اومدیم اینجا! توی اشپزخونه بود که یه دفعه صدای اکرم بلند شد و فهمیدم که مامان بیهوش افتاده رو زمین...

فوری آمادش کردیم و اومدیم بیمارستان که توی راه هم زنگ زدم به بابا ....بابا که ناراحت و گرفته نشسته بود روی صندلی گفت:الانم دکتر ازمایش می خواد بیاد بگیره پسرم...

همون موقع دکتر به همراه دوتا نرس وارد اتاق شد و گفت:مگه بهتون نگفتم اقای فتوحی دور مریض رو شلوغ نکنین...همینجوریش هم میبینید که از ضعف زیاد دوتا سرم بهشون وصله خواهشا از اتاق بیرون باشید تا کاراشون رو انجام بدن خانومای پرستار و برای گرفتن ازمایش امادشون کنن...

در حالیکه دست مامان رو می بوسیدم گفتم:مامان نگران نباشین ما کنارتونیم...ایشا...که چیزی نیست..و به همراه بابا و مهیار بیرون اتاق روی صندلی ها نشستیم!

از صبح روز خوبی رو شروع نکرده بودم و فقط از خدا می خواستم که اخر امروز رو به خیر تموم کنه!


romangram.com | @romangram_com