#ما_عاشقیم_پارت_172
از چشمهاش خوشحالی میبارید ولی هر از گاهی هم نگاهش توی دستم می چرخید!
بیشتر از اینا منتظرش نگذاشتم و چک رو دادم دستش!
با تعجب به دست من که جلوش بود نگاه کرد و گفت:این چیه اقای فتوحی؟!!
به چک نگاه کردم و گفتم خب این چکه دیگه!
ولی چک آخـــر!
با تعجب زمزمه کرد چک آخر؟ چرا اخر؟اصلا من که چک لازم نداشتم!
چک رو گذاشتم روی مز و تکیه دادم به مبل و گفتم:خانوم اسفندیاری در این که توی این دو سال توی موسسه زحمت کشیدین شکی نیست!ولی خب بنا بر صلاح دید خودم موندن شما رو بیشتر از این توی موسسه لازم نمیبینم و امیدوارم که هرجای دیگه ای هم که میرید برای کار یادتون باشه که ادما بازیچه دست شما نیستن و این و یاد بگیرید که با ابرو و شخصیت کسی بازی نکنین که در اصل با این کار با اون طرف که نه حتی با ابروی خودتون هم بازی کردید!
ااسفندیاری با هر جمله من چهره اش بیشتر توی هم میرفت والبته بیشتر چهره اش رو به سیاهی ....
با عصبانیت به چک روی میز نگاه کرد و در حالیکه چنگ می اداخت روی میز با عصبانیت برداشتش و با نگاه به چشمهای اروم من گفت:من ب هیچکس بازی نکردم جناب فتوحی!لیاقت نداری که بخوام باهات بازی کنم!حیف اون همه عشقی که از تو توی دلم ساختم!و با صدای بلندتری که از عصبانیت می لرزید ادامه داد همون ختر مور بور فرنگی به دردت میخوره که محل هم بهت نیمده و نگاهت همه جا دنبالشه...بدبخت اون تورو ادمم حساب نمیکنه!و با انشت اشاره اش که حالا به علامت تهدید گرفته بود جلوم گفت:بد کردی جناب استاد...بدکردی با من!مطمئن باش که بد هم میبینی!
از جام بلند شدم و در حالیکه انگشتشت که هنوز روی هوا بود رو میپیچوندم گفتم:باهات مثل ادم صحبت کردم...دیدی که چقدر شخصیتت پَسـته که داری انطور رفتار میکنی این حرفهای مزخرفت رو هم نادیده می گریم بار دیگه دور و اطراف موسسه ببینمت باهات به طور قانونی برخورد می کنم این حرف اخره و رفتم سمت در و در اتاق رو براش باز کردم!
با عصبانیت از در رفت بیرون و محکم در رو کوبید به هم!
با اینکه از اخراج کردنش راضی بودم ولی دلم به حالش می سوخت این زن انگار مریض بود یه مریض روحی روانی!
مطمئن بودم که باز هم دست بردار نیست و حالا من نه! نوبت یکی دیگست و این بازی رو که چندوقته با من شروع کرده و من امروز تمومش کردم با یک دیگه شروع می کنه...
romangram.com | @romangram_com