#ما_عاشقیم_پارت_171
مامان که داشت با سوگند حرف میزد گفت:نه پسرم مواظب خودت باش...
***
جمعه هم تموم شد و بازم شنبه از راه رسید...توی راه داشتم به این فکر می کردم که چطور از اسفندیاری تقدیر و تشکر کنم و بعد هم اخراج!
بخاطر اینکه یه سری کارا بانکی داشتم ماشین رو کنار اموزشگاه پار کردم و یه رااست رفتم تو دفتر...
می دونستم که تا بفهمه من اومدم خودش رو سریع میرسونه!
و همین هم شد!
داشتم چک تسویه حسابش رو می نوشتم که در و باز کرد و اومد تو...بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم:فعلا بشینین خانوم اسفندیاری کارم تمو شد باهاتون صحبت میکنم!
اسفندیاری که روی مبل چرمی قرار میگرفت گفت:چشم اقای فتوحی!
جالب بود برای اولین بار چشم گفتن این دختر رو هم توی این دوسال شنیده بودم!
هرچند دلم برای خانوادش میسوخت.ولی دیگه چاره ای نداشتم باید تا قبل از اینکه اعتبار و ابروی خودم و موسسه رو میبرد زیر سوال کار رو تمو م میکردم!
امضای چک رو هم زدم و به مبلغش یه نگاه دیگه هم انداختم!راضی بودم حتی بیشتر از اونچه که حقش هم بود براش نوشته بودم و دلم نمی خواست که بابت این قضیه ازم دلخور باشه!
سرم رو که بلند کردم چشم تو چشمش شدم!
از پشت میز بلند شدم و اومدم و روبروش نشستم.
romangram.com | @romangram_com