#ما_عاشقیم_پارت_170

مهیار که میرفت سمت سوگند که داشت چاییش رو میخورد دستش رو انداخت دور بازوی سوگند و فنجون رو از دستش گرفت و گذاشت رو میز و گفت وقت واسه چایی خوردن زیاده تازه بعد غذات هم فوری چایی نخور کم خونی میگیریا از من به تو نصیحت بعد غذا ادم باید یه فیلم توپ ببینه تا این غذائه که خورده خوب هضم بشه و سوگند رو با خودش کشوند و برد...

منم بلند شدم و رفتم کنارشون نشستم....سوگند هم بدتر از مهیار سر جاهای حساس فیلم که میرسید جیغ و داد می کرد و با مهیار بحث می کردن که اینجوری می شد بهتر بود و...

مامان با ظرف میوه اومد کنارمون و گفت صدای این فیلم و حداقل کم کنید بابا..مهیار جان مامان تو که این فیلم و دیروز دیدی عزیز من؟؟!

مهیار که تند تند تخمه می شکست و ذل زده بود توی تلویزیون گفت:مامان این فیلم ارزش صدبار دیدنم داره ...مامان که با ظرف میوه می رفت طرف سوگند گفت:امان از دست تو....سوگند جان،دخترم میوه بردار...

سوگند که برای خودش میوه میگذاشت توی بشقابش رو به مامان گفت:زن عمو

آلبوم های عکستون دم دست نیست ببینیم؟خیلی دوس دارم عکسای قدیم رو ببینم مهیار میگفت یه چندتایی هم عکس از بچه گیهای من دارین...

مامان که مستقیم به من نگاه می کرد گفت:اره اتفاقا چند وقت پیش بود که مهیار و سبحان داشتن البوم ها رو زیر و رو می کردن...و گفت:سبحان مامان جان پاشو اون البوم ها رو که خودت بهتر می دونی کجا گذاشتیش رو بیار که بعد فیلم سوگند خانوم بشینه ببینه و ظرف میوه رو هم گذاشت رو میز و رفت...

چند دقیقه ای بود که سوگند به عکسهای توی دستش نگاه می کرد...

مهیار که دید بدجوری رفته تو خودش عکس و از دست سوگند کشید و گفت:اِی بابا تو چرا اینقدر به خودت ذل زدی بیا بقیه عکسهارو ببینیم...سوگند که لبخند غمگینی میزد گفت:تو این عکس چقدر مامانم جوون و سرحال بوده...

مهیار که میخندید گفت بله...بخاطر اینکه شما هم تازه اونجا 3ه سالتون بوده که مامیتون جوون بوده...

سوگند که البوم توی دست مهیار رو میگرفت گفت:بده ببینم هی میگی بیا بچگی های منو ببین بده ببینم چه شکلی بودی حالا؟

***

نزدیکای غروب بود که عمو اینا عزم رفتن کردن...منم کتم رو پوشیدم و گفتم:مامان با من کاری ندارین؟منم میخوام برم بیرون یه سری کار دارم ولی زود برمیگردم...


romangram.com | @romangram_com