#ما_عاشقیم_پارت_169

با بیخیالی سوئیچ ماشینم رو برداشتم و در حالیکه از پشت میزمی اومدم بیرون درست روبروش ایستادم و گفتم:فعلا عجله دارم خانوم اسفندیاری در موردش شنبه با هم صحبت می کنیم!

اسفندیار یکه فکر کرد تیرش خورده به هدف با صورتی خوشحال از جاش بلند شد و گفت:وای اقای فتوحی....باشه تا شنبه هم صبر میکنم ولی می دونم که این صبر هم سخته و هم شیرین و با زدن این حرف زودتر از من از اتاق زد بیرون...

درحالیکه لبخندی می زدم گفتم:خبر نداری که برات چه خوابایی که ندیدم حال برو از این صبر شیرینت لذت ببر خانوم اسفندیاری و از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم!

در اتاق رو که باز کردم مامان اومد جلو در حالیکه کتم رو می گرفت گفت:چه عجب سر یه ربع رسیدی پسرم...

با لبخندی دست کشیدم به صورتش و گفتم:مگه میشه من بدقولی هم بکنم خانوم فتوحی؟

مامان که می خندید ازم دور شد و رفت سمت چوب لباسی که توی راهرو قرار داشت و گفت:برو دست و صورتت روبشور که دیگه الان صدای همه از گشنگی در اومده و تا الان خیلی عزیز بودی که صبر کردن برات، مخصوصا اون مهیار که هزار تا غر بهم زده تا همین الانشم!

با لبخند یه راست رفتم تو دستشویی و بعد از شستن دست و صورتم زدم بیرون...

همگی دور میز که مامان چیده بود نشسته بودن که با صدای سلام من برگشتن سمتم...

در حال نوشیدن چای بودم که سوگند اومد و روی کاناپه دو نفره کنار من نشست...

با نگاهی به دستش گفتم:درد که نداری نه؟

در حالیکه دولا میشد تا از روی میز یه فنجون چای برداره نگاهم کرد و گفت:نه به اون صورت...ولی اعصابم خورد شده از بس این بند دور گردنمه..دیگه داره کلافم میکنه!

اخرین قلپ از چایی م رو هم خوردم و گفتم:تازه دو روزم نگذشته به این زودیا خسته شدی مگه نشنیدی گفت 7 الی 10 روز باید این رو تحمل کنی تا بلکه اگه خدا بخواد احتیاجی به گچ نداشته باشه...

با سر و صدای مهیار حرفم و نیمه تمام گذاشتم و برگشتم سمتش که داشت می گفت:آهان...دیدی پیداش کردم...ایول خودشه و بعدش اومد سمت من و سوگند و گفت:بلند شین یه فیلم پیدا کردم در حد المپیک ...نمیدونین چیه که...از این بزن بزنهای عاشقانه..و خودش غش غش خندید...من که فنجون خالی رو میگذاشتم روی میز روبروم گفتم اگه بزن بزنه پس عاشقانه اش دیگه چیه؟! این فیلمایی که تو میبینی بهتر از این هم نمیشه داداش جان...


romangram.com | @romangram_com