#ما_عاشقیم_پارت_168
تصمیم گرفتم که اگه یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه کار دیروزش رو تکرار کنه و بخواد باعث بدنامی توی موسسه بشه و حرفم توی دانش اموزا و استادها بپیچه این بار بی بروبرگرد باهاش حساب کتاب کنم و بعد هم اخــــراج!
تو فکر این حرفها بودم که با شنیدن صدای سلام یکی از برگشتم سمتش و خیلی بی حواس بهش گفتم:سلام و از پله ها رفتم بالا...
***
جانم مامان جان؟
-پسرم پس چرا نمیای خوبه گفتی امروز زودتر میای خونه ها..ما همگی منتظرت نشستیم...
گوشه تلفن رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:به روی چشم همین الن داشتم راه می افتادم به خدا...معذرت میخوام تا یه ربع دیگه اونجام مامان..
و تلفن رو قطع کردم..
سوئیچ رو که از روی میز برداشتم در اتاق بز شد و بازم اسفندیاری بود که بدون زدن در وارد شد...
با اخم کلید رو از قصد پرت کردم روی میز و گفتم:کاری دارین خانوم اسفندیاری؟ساعت کاری تموم شده؟
اسفندیاری که لبخندی می زد با ارمش اومد سمتم و گفت:بله می دونم ساعت اداری تموم شده و منم منتظر همین بودم...
در حالیکه یکی از ابروهام رو به نشونه علامت تعجب می انداختم بالا گفتم:خب..حلالا چه کمکی از دست من برمیاد تا براتون انجام بدم ؟
اسفندیاری که خیلی راحت روی یکی از صندلی ها می نشست گفت:اومدم ببینم فکراتون رو کردین...اخه من ز دیروز تا حالا همش ذهنم درگیره و نمیتونستم دیگه بیشتر از اینا صبر کنم....و یه نگاه بهم انداخت و سرش رو با ارامش انداخت پایین...
اخه زن تو شرم هم سرت میشه که چیه؟مثلا الان شرم زده شدی؟
romangram.com | @romangram_com