#ما_عاشقیم_پارت_167
- این یعنی اینکه زیاد به خودت فشار نیار...مرسی که حالم رو پرسیدی!من خوبم!الانم بگیر بخواب و اجازه بده منم بگیرم بخوابم
"اوکی...خوشحالم که حالت بهتره..خوب استراحت کمن تا بهتر بشی میدونی که شنبه باید بیای سر کار خانوم فتوحی و چندت شکلک بدجنس هم براش فرستادم..."
-باشه در مورد کار همون شنبه با هم حرف میزنیم اقای رییس !شب خوش
خیالم راحت شد که حالش خوبه و زبونش هنوز از کار نیفتاده و این نشونه خوبی بود...
بعد از خوردن صبحانه مامان گفت:پسرم ناهار که میای امروز اره؟
درحالیکه کتم رو از پشت صندلیم بر میداشتم یه نگاه به مهیار که تازه با چشمهای نیمه بازش تازه وارد اشپزخونه میشد انداختم و رو به مامان کردم و گفتم:اره مامان جان...امروز زیاد کار یندارم موسسه زودتر میام خونه صبر کنید تا با هم ناهار بخوریم..
خوبه پسرم...تصمیم گرفتم زنگ بزنم اقا بزرگ و عموت اینا هم برای ناهار بیان اینجا..
من که سری تکون می دادم گفتم:خوبه...پس من رفتم و در حالیکه کنار در اشپززخونه می ایستادم گفتم راستی مامان چیزی که لازم ندارین هان؟
-نه پسرم تو برو پس این مهیار اینجا چکار میکنه....
مهیار که خمیازه ای میکشید گفت:هزار بار گفتم من مسئول خرید نمیشم اول صبحی دوباره مامان خانوم شروع نکن ها...
من که می خندیدم چشمکی به مامان که می خواست جواب مهیار رو بده زدم و گفتم :ای بابا مامان جان این داداش مارو بیخیال بشو ترو قرآن...با اجازه ما رفتیم و از آشپزخونه زدم بیرون!
5 شنبه ها موسسه تا ساعت 2 باز بود!جلوی موسسه که رسیدم انگار دوباره تمام اتفاقات دیروز جلوی صورتم جون گرفتن وحرفهای اسفندیاری و نگاه های سرزنش امیز سوگند و اتفاقی که واسش افتاد و همه و همه جلوم یه رژه رفتن...کلافه دستی کشیدم تو موهام رو ماشین رو بردم توی پارکینگ!
می دوسنتم که اسفندیاری روش بیشتر از این حرفهاست و امروز طوری رفتار می کنه که انگار نه انگار دیروز اون حرفها رو زده و با چشمهای اشکی از اتاق زده بیرون...هرچند ودمم می دونستم که این زن برای اینکه به خواسته هاش رسه جدیدا خوب کار یاد گرفته و هی برام فیلم های احساسی بازی می کنه تا نتونم بهش چیزی بگم...
romangram.com | @romangram_com