#ما_عاشقیم_پارت_164
-الان خوبه؟راحتتری؟یا نه یکم شلتر بشه؟
فوری گفتم:نه همین جوری خوب شد ...فقط سفتش کن که دیگه حرکت نکنه!
و دست راستم رو که روی سینه اش بود حرکت دادم و به شکل قلب کشیدم روی سینه چپش... که فوری با دستش مچ دستم رو گرفت و زیر گوشم گفت: داری چکار می کنی سوگند؟
نمی دونم چرا ...ولی حس کردم که صداش داشت می لرزید...لبخندی نشست رو لبم !سرم رو که تا زیر گردنش بود گرفتم بالا و گفتم:هیچی...داشتم تشکر می کردم!اشکالی داره؟ سبحان که اون یکی دستش رو از دور گردنم بر می داشت گفت: تشکر..!! نه اشکالی نداره! و بند رو سفت کرد!
در حالیکه تو چشماش نگاه می کردم و چشمکی بهش می زدم گفتم: ببینم نمی خوای که مُــچ این کی دستم بشکنه هان؟و دستم رو که با دستش قفل شده بود کوبیدم رو سینه اش!
تازه انگار یادش افتاد که مچ دستم و سفت گرفته تو دستش!
- اوه....ببخشید !و فوری دستم رو رها کرد و یه قدم ازم فاصله گرفت و در حالیکه سوئیچ ماشین رو از توی جیب کتش در می اورد و می گذاشت روی اپن آشپزخونه برگشت و با نگاهی کوتاه بهم گفت:اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن!
- با لبخندی دست کشیدم روی گردنم و کمی سرم رو کج کردم و گفتم: یعنی خواستم بندش رو سفت کنم بهت زنگ بزنم؟!
با لبخندی سرش رو تکون داد و رفت!
با بسته شدن در رفتم سمت کاناپه و مانتو و مقنعه ام رو از روش برداشتم و راه افتادم سمت اتاق!
مانتو که دیگه به دردم نیمخورد و مقنعه رو هم با لباسای دیگه باید می انداختم تا شسته بشن!
کار کردن با یه دست هم سخت بودا!
جلوی اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم و زدم زیر خنده....اوه اوه اینجوری رفتم تو بغل سبحان...
romangram.com | @romangram_com