#ما_عاشقیم_پارت_165

با اینکه زیاد نگذشته بود ولی بخاطر بند محکمی که دور گردنم بود یه خط قرمز افتاده بود دور گردنم!

جلوی موهام رو که بخاطر در اوردن مقنعه کمی بهم ریخته شده بود رو یه شونه زدم و از اتاق که زدم بیرون در خونه باز شد و ددی با دیدنم بدون اینکه در رو ببنده اومد سمتم و با نگرانی گفت چی شده دخترم؟

من که کم یاز دید فاصله می گرفتم گفتم:نگران نشین.. چیزی نیست ....

ددی که هنوز داشت نگاهم می کرد گفت:پس دستت چرا اینطوریه ؟

هیچی ددی داشتم از اموزشگاه می اومدم بیرون که...و شروع کردم به تعریف کردن قضیه موتور سوارها و تا اینجاش که سبحان رسوندم خونه!

ددی گفت:خوب خدارو شکر که نشکسته!وگرنه خیلی بد میشد و اذیت میشدی و بلند شد و رفت سمت اشپزخونه و یه شربت اب قند و گلاب برام درست کرد و گفت:این و بخور که فشارت نیفته پایین!

خندیدم و گفتم:اوه ددی...لوسم نکنین من خوبم...بخاطر ارامش بخشی که دکتر بهم زد زیاد دردی ندارم! ولی ددی به این راحتی ها راضی نمیشد و تا اخر شب هر چی که فکر می کرد برام خوبه می اورد و منم باید می خوردم! و اخر هم زنگ زد و از سبحان تشکر کرد که کنارم بوده و...

نه انگار خوابم نمیبرد!توی جام نشستم و به تاریکیه اتاق نگاه کردم!

خدایا من از دست این زن چکار کنم....اخه چجوری بهش بفهمونم که من هیچ تمایلی بهش ندارم...چجوری بگم که من نمی خوامش ...چرا این زن نمی خواد دست برداره از سرم...

دستم رو دو طرف شقیقه هام فشار دادم و خواستم که به اتفاقات امروز فکر نکنم !ولی مگه می شد! حس می کردم یه جورایی یه چیزایی ریخته بهم که واسه خودمم زیاد روشن نبود...

نمی دونم چرا اون شب...توی عروسی..با نگاه به چشماش ته دلم رو یه چیزی می لرزوند....نمی دونم چرا از خود بیخود شدم و یه بوسه اروم نشوندم رو صورتش...نمی دونم چطور بعدش اینقدر ریلکس به چشمای تبدارش که هی توی صورتم می چرخید به راحتی نگاه کردم و به روی خودم نیاوردم که من....سبحان! منی که تا این سن جلوی هیچ زنی کم نمی اوردم جلوی این دختر گاهی سرتق و گاهی اروم انگار کم آورده بودم....جلوی لبخندای بی ریاش جلوی نگاه های قُـد و مغرورش...من جلوی دوتا چشم رنگی کم آورده بودم و خودم داشتم این رو با تمام وجود لمس می کردم...

داشتم به خودم اعتراف می کردم که از اون شب که توی اسانسور دیدم که اون یارو دستش رو گرفته بود ریختم بهم...دیگه خودم می دونستم که نمی تونم خودم رو گول بزنم و انگار این قضیه توی دلم بیشتر از اون چیز که فکرش رو می کردم جدی شده بود..

دلم ضعف می رفت واسه نگاه هاش که توی دفتر بهم ذل میزد و انگار می خواست برام توضیح بده و زود منصرف می شد!


romangram.com | @romangram_com