#ما_عاشقیم_پارت_163
سبحان که تلاش من رو می دید از جاش بلند شد و با خنده گفت:اخه وقتی نمی تونی چرا داری الکی با این دستت تلاش می کنی...
من که نگاهی به صورتش می اندختم گفتم:بفرمایید کمک کن!
و اونم اومد جلو و در حالیکه آخرین دکمه مانتوم رو باز می کرد مانتو رو به ارومی از تنم در اورد...
از شانسم یه تاپ دو بنده یقه باز مشکی و نارنجی تنم بود و که سبحان فوری نگاهش رو ازم گرفت و مانتو رو گذاشت روی کاناپه و سرش رو به جمع کردن قرص های روی میز جمع کرد و رفت سمت اشپزخونه....
لبخند پلیدی نشست رو لبم.... وبعد از چند ثانیه ای صداش کردم!
-سبحان...میشه بیای بند این رو یکم برام شل تر بکنی داره گردنم رو اذیت می کنه!
سبحان که از اشپزخونه می اومد بیرون گفت:دکتر گفت یکم سفت باشه بهتره! می دونستم که داره تفره میره و نمی خواد نزدیکم بیاد...
از جام بلند شدم و رفتم روبروش ایستادم و گفتم:دکتر گفته که گفته!منم داره گردنم اذیت میشه!اگه نمی تونی یا بلد نیستی خب بگو؟صبر می کنم تا ددی بیاد!
سبحان بالاخره نگاهش رو که داشت توی خونه می چرخوند می انداخت به من که حالا روبروش ایستاده بودم گفت:بلدم...بیا جلو و اینقدرم حرف اضافه نزن خوبه مثلا مریضی...
با همون لبخند پلید رفتم جلوتر و اون یه قدم فاصله رو هم کم کردم... و گفتم مریضم زبونم که از کار نیفتاده...و سرم رو که تقریبا روی سینه اش بود کمی خم کردم و اونم داشت سعی می کرد که بند رو که سفت شده بود رو برام کمی شلش کنه...لرزش دستاش رو حس می کردم و صدای نفس های کلافه اش رو که می خورد روی گردنم می شنیدم و گرماش رو حس می کردم...
یکمی باهاش ور رفت ولی انگار نتونست...یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم:پس چی شد؟یعنی اینقدر سفت شده که نمی تونی یکم ازادترش کنی؟
سبحان که کلافه دستی می کشید توی موهاش گفت:نه...نه...بیا جلو داشت درست میشد! و خودش اومد جلو و دوباره دستهاش حلقه شد دور گردنم و موهام رو با دستش زد کنار و ....
دلم می خواست بعد از این همه کم محلی هاش بیشتر سر به سرش بزارم... با صدای تیکی بند کمی شلتر شد و احساس کردم که گردنم یکم دردش بهتر شد!انگار یه وزنه سنگین بهم اویزون شده بود!
romangram.com | @romangram_com