#ما_عاشقیم_پارت_162
سبحان که با دیدن چند نفری که دور من جمع شده بودن می دوید سمتم فوری نشست کنارم و گفت:چی شد سوگند؟چه اتفاقی افتاده هان و کمک کرد که بلند بشم از روی زمین و یکی دونفری که دیده بودن چه اتفاقی افتاده براش تعریف کردن قضیه دزدی رو...
بالاخره با کمک سبحان نشستم توی ماشین و با سرعت راه افتاد سمت بیمارستان و هرلحظه درد دستم بیشتر میشد و غر غر کردنای سبحان هم بیشتر...نگاهم افتاد به لیست و برگه هایی که مثلا می خواستم بیارم خونه و تکمیلشون کنم و الان کثیف شده بودن و کارم دوبرابر شده بود...و صدای سبحان هم بیتشر داشت می رفت روی اعصابم
اخه مگه تو کیفت چی داشتی دختر؟ها؟ خب ول می کردی کیف رو همون اول...دیگه این بالا رو سر خودت نمی اوردی...ببین با خودت چکار کردی و یه نگاه دیگه به طرف من که از درد دستم توی هم رفته بود انداخت و گفت فقط خداکنه نشکسته باشه! و دوباره شروع کرد ...اخه مگه تو زورت به دوتا پسر که اونم سوار موتورن می رسید که کیفت و سفت چسبیده بودی هان؟ و هی سرزنش کرد...
توی اون درهم و برهمی فقط خوشحال بودم که گوشیم رو گذاشته بودم توی جیبم و اگه گوشیم می رفت نصف جونم رو انگار از دست داده بودم....
و نصیب دزدای فلک زده هم یه مشت لوازم ارایش و یه کم پول نقد و کارتهای عابر بانکم بود..که فردا برای سوزوندن کارتهای عابر بانکیم اقدام می کردم!
****
دکتر بعد از معاینه کردن دستم گفت که یه ترک کوچیک برداشته و البته ضرب دیدگی زیاد بود و فعلا دستم رو با آتل میبنده و باید مواظب باشم و خوب استراحت کنم و اگه خدایی نکرده خوب نشد ممکنه که گچ هم لازم بشه!
سبحان در حالیکه دستش رو می انداخت زیر بغلم کمکم کرد و از روی تخت اومدم پایین و با هم رفتیم سمت ماشینم!
اول خواست که منو ببره خونه خودشون که وقتی دید من روی حرفم هستم و گفتم که می خوام برم خونه خودمون و هنوزم اخلاقم باهاش درست نشده دیگه بیشتر از اینا اصرار نکرد و رسوندم خونه! بعد از پارک کردن ماشین توی پارکینگ دوتایی رفتیم سمت اسانسور و بدون هیچ حرفی سوار شدیم!
خدارو شکر همیشه یه کلید یدک توی ماشین داشتم و سبحان برام در رو باز کرد و منم بی هیچ حرفی وارد خونه شدم!
هنوز ددی نرسیده بود و ساعت 8 رو نشون می داد.سبحان در حالیکه یه راست می رفت توی اشپزخونه با یه لیوان پر از اب برگشت و پلاستیک داروهایی رو که دکتر برام نوشته بود و سبحان از داروخانه سر راه گرفته بود رو گذاشت جلوم و دونه دونه قرص ها رو باز کرد و داد بهم و خوردم!
-نمی خوای زنگ بزنم و به عمو بگم که چی شده؟
من که چشمام رو تازه بسته بودم از جام بلند شدم و در حالیکه سعی می کردم مانتو رو از تنم در بیارم یه دستی ،گفتم:نه نمی خوام نگرانش کنم هر وقت که اومد خونه خودش می فهمه دیگه..
romangram.com | @romangram_com