#ما_عاشقیم_پارت_161
بدون اینکه از جام بلند بشم و منم برم پایین همونجا نشستم و حوصله نگاه های خشک و بی روح سبحان رو هم نداشتم و همن بهتر بود که بشینم و به گلدون روی میز نگاه کنم!
لحظه به لحظه خاطرات اون شب عروسی برام زنده میشد و لبخند نشسته بود روی لبم! اگه اخر شبش رو فاکتور میگرفتم میتونستم بگم بعد از این همه مدت که اومدیم اینجا این اولین شبی بود که در کنار سبحان این همه بهم خوش گذشته بود و اون کرامت لعنتی...اه بگو این وقت شب ،زمانه پرسیدن دلیل واسه جواب منفیه منه!
هر چی بیشتر ساعت می گذشت حس می کردم چقدر امروز کسل کننده شده و دلم می خواست زودتر امروز تموم بشه!
بالاخره اخرین کلاس بعد از ظهر هم تموم شد و به ساعت که نگاه کردم تازه 7 رو نشون می داد و تصمیم گرفتم که لیست ها رو بردارم و طبق معمول با خودم ببرم خونه!حداقل بهتر از بودن توی موسسه بود....
نزدیک دفتر که شدم صدای اسفندیاری رو به طور واضحی میشنیدیم که داشت می گفت:
"من دوستت دارم...تروخدا سبحان...آخه چرا من و عشقم رو باور نمی کنی...دیگه چجوری بهت نشون بدم که چند ساله بهت علاقه دارم هان....
و صدای ریز سبحان رو که معلوم عصبانیت هم چاشنیش شده رو شنیدم که گفت:صدات رو بیار پایین خانوم اسفندیاری....دیگه لازم نیست بیشتر از این ابروی من رو جلوی کارمندام ببری....دم به دقیقه میای تو اتاقم...خانوم محترم بهتره بری بیرون و این خضعبلات رو هم از توی ذهنت بریزی بیرون....
به خودم که اومدم دیدم فال گوش وایسادم دم در اتاق...بدون اینکه ضربه ای به در بزنم در رو با شدت باز کردم که اسفندیاری با چشمهای اشکی و سبحان دوتای برگشتن سمتم و منم پوزخندی نشوندم روی لبم و گفتم:اوه...جناب فتوحی معذرت می خوام انگار بد موقعی مزاحم شدم و به صورت خیس اسفندیاری که بخاطر ریمل های که زده بود کمی سیاه هم شده بود اشاره کردم که اسفندیاری سرش رو با غیظ برگردوند سمت سبحان و با لحنی التماس گونه گفت:تر چرا نمی خوای احساس منو باور کنی...و سریع اومد سمت من که هنوز توی درگاه در ایستاده بودم و کلاسور رو از زور عصبانیتی که نمی دونم منشاش از کجا بود توی سینم فشار می دادم و بعد از اینکه با شونه هاش ضربه ای بهم میزد از دفتر زد بیرون....
بخاطر تنه ای که بهم زد خوردم به چارچوب و شونم درد گرفت...همینطور که با حرص رفتنش رو نگاه می کردم با دستم سر شونه ام رو مالیدم و با یه نگاه عصبانی به سبحان که هنوز مثل ماست پشت میزش وارفته بود انداختم و رفتم سمت میزم و کلاسور رو پرت کردم روی میز و چرخیدم پشت میز و از توی کشوی میز باقیه برگه های امتحانی و لیست دروس رو هم برداشتم و درحالیکه توی دستم سفت میگرفتموشن کیفم رو هم انداختم روی شونه ام و بدون اینکه از سبحان خداحافظی هم بکنم از دفتر زدم بیرون و لحظه اخر صداش رو شنیدم که داشت می گفت:سوگند...صبر کن...کارت دارم!
ولی من بدون اهمیت به حرفش رفتم سمت درب خروجیه موسسه و از پله ها دوتا یکی رفتم پایین تا قبل از اینکه سبحان بهم برسه برم و سوار ماشین بشم و از شانس خوبم امروز ماشین رو توی پارکینگ موسسه نبرده بودم و اون سمت خیابون پارکش کرده بودم....
همین که از موسسه زدم بیرون داشتم از خیابون رد می شدم که یه موتوری که دوتا سرنشین داشت به سرعت از کنارم رد شد و بعد از گفتن حرفی که من متوجه هم نشدم دسته کیفم رو گرفت و یه جوری کشید و به من که عصبانی هم بودم بیشتر شوک وارد کرد و در حالیکه جیغ بلندی می کشیدم چند متری با موتوری که هنوز پسر جوون دستش به بند کیفم بود اونطرف تر کشیده شدم و موتوری در حالیکه کیفم رو با خودش می برد من و با شدت و سرعتی که به خاطر دویدن داشتم پرت کرد رو زمین و از بین چندتا ماشینی که تازه رسیده بودن لایی کشان رفت...
وضع بدی ایجاد شده بود و یکی دو نفر از ماشین هاشون اومدن پایین که سبحان هم بالاخره سر رسید...
براثر برخورد با زمین یه تیکه از مانتوم پاره شده بود و همه بدنم خاکی شده بود و دست چپم هم به شدتی درد می کرد که با هر تکونی که بهش می دادم ناله خفه ای می کردم...
romangram.com | @romangram_com