#ما_عاشقیم_پارت_160
وارد دفتر که شدم هنوز نیومده بود و منم با خیال راحت نشستم پشت میزم و یه تلفن به اقای رجبی زدم و گفتم که برام یه کافی بیاره بدجور هوس کرده بودم!
و در کشوی میزم رو باز کردم و لیست ها رو که روی هم انبار شده بود کشیدم بیرون و خودم رو مشغول کردم!
به ساعت که نگاه کردم دیدم تا شروع کلاسم چند دقیقه دیگه بیشتر نمونده و سبحان هم هنوز نیومده بود موسسه!
تا اونجایی که یادمه همیشه زودتر از من توی موسسه بود و کمتر پیش می اومد که دیر بکنه!
برگه ها رو روی میز دسته کردم و کتابم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون!
کلاسهای صبحم برای بزرگسالان بود و بعد از ظهر ها برای نوجوانان که واقعا هر چی انرژی داشتم رو ازم میگرفتن و وقتی میرسیدم خونه دیگه نایی واسه حرف زدن نداشتم!
نمی دونم چرا همش حواسم بود که ببینم صدای سبحان میاد یا نه!
یه تمرین بهشون دادم و خودم از کلاس زدم بیرون که با خانوم صمدی که داشت از دفتر می اود بیرون روبرو شدم و گفتم:اقای فتوحی اومدن خانوم صمدی؟
صمدی که لبخندی میزد گفت بله تازه رسیدن.... وبا گفتن با اجازه ای ازم دور شد و رفت سمت کلاس خودش!
و منم بدون اینکه برم توی دفتر،حالا که خیالم راحت شده بود که اومده رفتم دوباره توی کلاس!
وقت ناهار بود ولی انگار سبحان خیال نداشت بلند بشه و منم خیلی ریلکس بدون اینکه حرفی بزنم از دفتر زدم بیرون و رفتم کنار خانوم صمدی و بقیه نشستم و ناهارم رو خوردم !ولی نمی تونستم خودم رو گول بزنم و با هر لقمه ای که می خوردم حواسم به سبحان بود و دلم می خواست دلیل این همه ناراحتی و کم حرفیش رو بدونم ومطمئن بشم که این ناراحتی از طرف من نبوده!
ولی بازم حدس میزدم که مربوط به منه! وگرنه چه دلیلی داشت از همون شب بعد از عروسیه دوستش که شب خیلی خوبی هم بود و اخر شبش یه جورایی با کار این کرامت ضد حال شده بود اخلاقش این همه تغییر کنه!
ناهارم رو نصفه نیمه به زور نوشابه خوردم و به بقیه نگاه کردم که دیدم دارن میرن پایین و من هنوز همونجا نشسته بودم!
romangram.com | @romangram_com