#ما_عاشقیم_پارت_159

دو تا کلاس پشت سر هم حسابی انرژی رو ازم گرفته بود و همینجور که کلاسور رو چسبونده بودم به سینم رفتم سمت دفتر و وقتی در رو باز کردم دیدم اسفندیاری خم شده طرف سبحان که با باز شدن در سرش رو برگدوند و وتق یمنم بدون اینکه حالتش رو تغییر بده رو به سبحان گفت:خواهش میکنم یک رو حرفهام فک کن و از کنارم رد شد و رفت بیرون!

به چهره سبحان که عصبانی بود نگاه بی تفاوتی انداختم و رفتم پشت میزم نشستم!

اونم هیچ تلاشی نکرد تا حتی کلمه ای هم با هام حرف بزنه!

***

یک هفته دیگه هم گذشت ولی هنوز رفتارای سرد سبحان ادامه داشت که زن عمو برای شام ونشون دعوتم کرد...

دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم که زن عمو با اینکه تلفنی با هم حرف زده بودیم و از عروسی براش تعریف کرده بودم ولی بازم حرفش رو پیش کشید و گفت:خب پس گفی عروسی خوش گذشته اره؟

در حالیکه نگاهم رو می چرخوندم طرف زن عمو گفتم:اره زن عمو خیلی جشنشون خوب بود....

زن عمو که لبخندی میزد گفت: همین که سبحان گفت حالا که شما نمیاین پس حداقل به سوگند بگین که باهام بیاد تنها نباشم فوری بلند شدم زنگ زدم...می دونستم که تو خوشت میاد از این مراسما و اینجوری به دوتاییتون خوش میگذره!

تازه فهمیدم که اقا خودش به مامان خانومش پیشنهاد داده که من باهاش باشم که تنها نباشه و نگاهی بهش انداختم که مثلا داشت تلویزون می دید و من مطمئن بودم که شنید مادر گرامیش لوش داده و اون همه اظهار که گفت مامان بهم گفته خب سوگند و هم ببر یه هوایی بخوره الکی بوده!

***

چهارشنبه بود و روز اخر کاریم تو ی این هفته و صبح سر حال از جام بلند شدم و بعد از خوردن یه صبحانه مفصل راه افتادم سمت موسسه!

خوشحال بودم که حداقل تا جمعه که دوباره خونه اقا بزرگ قراره جمع بشیم لازم نیست قیافه عبوس و اخموئه سبحان رو تحمل کنم!

ساعت 9 بود که رسیدم اموزشگاه خواستم یکم کارام رو ردیف کنم و لیست نمرات رو وارد کنم با این همه کلاسی که سبحان برام درست کرده بود روزهایی که توی اموزشگاه بودم دیگه وقت سر خاروندن هم نداشتم و گاهی مجبور بودم که یه سری از لیست ها رو بیارم خونه و به حسابشون برسم!


romangram.com | @romangram_com