#ما_عاشقیم_پارت_155
تا موقعی که رفت کنار بابک اینا نگاهم بهش بود...یه پسرعموی خوش قد و بالا و جذاب..و البته گاهی بی نهایت مرموز...
گلی که بهم داده بود رو گذاشته بودم توی کیفم! دوباره درش اوردم و بازم بوییدمش!
جالب بود بعد از گذشت چندساعت هنوزم بوی عطر گل نرفته بود...
چنددقیقه ای بود که گل رو توی دستم می چرخوندم و به چرخشش نگاه می کردم که با کشیده شدن صندلی به عقب با فکر اینکه سبحان باشه با لبخند سرم رو بلند کردم که دیدم یه پسر جوون که یه کت شلوار خوش دوخت و خوش پوش تنشه و موهاش رو سیخ سیخ کرده بود با یه لبخند پت و پهن راحت نشست رو صندلی و دستش رو جلوم به عنوان دست دادن دراز کرد و گفت:من بهادر برادر داماد هستم.... خیلی خوش اومدین!
با لبخند دستش رو فشردم وگفتم منم سوگند هستم دختر عموی اقای فتوحی!
بهادر که لبخندی می زد گفت:بله از همون اول که همراه سبحان دیدمتون فهمیدم که از اشناهاشون هستین و البته بیشتر فکر کردم که خانومشون هستین .... اخه سبحان رو تا بحال ندیده بودم که با یه دخترخانومی به زیباییه شما اونم به تنهایی بیاد این جور مجالس!
من که لبخندی می زدم گفتم شما لطف دارین...اتفاقا برادرتون هم همین فکر رو کردن و با فکر اینکه ما نامزد هستیم بهمون تبریک هم گفتن و خندیدم...
پسر که لبخندی میزد گفت:خب باید حق بدین دیگه...جدا که کنار هم زوج قشنگی رو امشب تشکیل داده بودین و ....
بالاخره بعد از کمی حرفهای عامیانه و بیشتر درنظرم چاپلوسانه بعد از اینکه دوباره بخاطر حضور توی مهمونی ازمون تشکر می کرد از جاش بلند شد و ازم دور شد!
نیم ساعتی گذشته بود که بالاخره دیدم سبحان داره میاد طرفم..
همین که رسید طرفم از جام بلند شدم و در حالیکه مانتوم رو از پشت صندلیم بر می داشتم پوشیدمش و سبحان که تازه رسیده بود بهم گفت:کجا؟اوقور بخیر...
با خنده گفتم دیگه بریم خونه و زحمت رو کم کنیم دیگه...
سبحان که لبخندی میزد نگاهش افتاد به گل که روی میز بود و بعد از برداشتنش در مقابل چشمهای متعجب من گذاشتش توی جیبش و لبخندی موذیانه نشوند روی لبش!
romangram.com | @romangram_com