#ما_عاشقیم_پارت_154

چنددقیقه ای بعد مهمونها رو به صرف خوردن شام به سالنی که کمی دورتر از فضای باز باغ بود و چراغهای روشنش از همون اول نگاهم رو به سمت خودش کشیده بود ... دعوت کردن و عروس و داماد هم با کالسکه ای که دوتا اسب سفید با یال های بلند داشت سوار شدن و به ارومی رفتن طرف سالن و بقیه هم قدم زنان راه افتادن!

سبحان که تازه کتش رو در اورده بود روی دستش گرفت و گفت: من که با این شیرینی هایی که خوردم فکر کنم سیر شدم و نگاهی به من که هنوز ساکت به سمتی که عروس و داماد داشتن می رفتن نگاه می کردم انداخت و گفت:سوگند...چرا اینقدر ساکتی؟

سعی کردم لبخندی بزنم و مثل خودش که وانمود می کرد هیچ اتفاق نیفتاده رفتار کنم و گفتم:اوه...ببخشید داشتم به عروس و داماد نگاه می کردم چه این کالسکه رویاییه...

سبحان که می خندید گفت:اره از بابک بیشتر از اینا هم انتظار میرفت ...اخه خودش کارگردانیه تئاتر خونده و پر از هنره و احساس... و نمیدونم چرا حس کردم روی کلمه احساس سعی داشت بیشتر پافشاری کنه!

من که نگاهش می کردم گفتم:جدی؟اصلا بهش نمیاد!فکر می کردم هم دانشکده ای بودین!

سبحان که لبخندی می زد گفت:اره اتفاقا درست فک کردی و هم دانشکده ای بودیم ولی بابک همون سال اول که تموم شد انصراف داد و دنبال علاقه اش رو گرفت و الانم کارگردانیه تئاتر رو می کنه! و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه هر دوتایی وارد سالن شدیم !

***

بعد از خوردن شام لذیذی دوباره برگشتیم توی فضای باز باغ و نشستیم!

به ساعت توی دستم که نگاهی انداختم هنوز یک ساعت به 12 مونده بود...

سبحان که امشب زیادی حواسش بهم بود گفت:می خوای اگه خسته شدیم بریم خونه؟

می دونستم که دلش می خواد بیشتر بمونه به همین خاطر به لبخندی وتاه اکتفا کردم و گفتم نه من راحتم تو هم برو یکم پیش رفیقت که چند دقیقه ای هست داره همش به سمت ما نگاه میکنه!

سبحان که می خندید به سمتش نگاه کرد و وقتی دید که من درست میگم دستی برای بابک تکون داد و گفت:تو نمیای؟

-نه...تو برو من همین جا هستم!بگو نامزدم پاهاش از بس که رقصیده درد گرفته و چشمکی به سبحان زدم که باعث شد با صدای بلند بخنده و از جاش بلند بشه و بره به سمت عروس و داماد....


romangram.com | @romangram_com