#ما_عاشقیم_پارت_153

با اینکه زیاد نرقصیده بودم ولی پاهام توی این کفش ها داشت اذیت می شد و با ملایم شدن اهنگ بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم خوشحال شدم و گفتم که الانه سبحان بگه بریم بشینیم...

ولی نه انگار امشب خیال نشستن نداشت....

چشمم رو از کرواتش برداشتم و به چشمهاش دوختم ....

دستهاش به آرومی روی قسمت باز کمرم که لخت بود حرکت کرد و سرش رو اورد نزدیکتر و باعث شد نفس توی سینم حبس بشه! نمی دونم چرا یه دفعه اینجوری شدم....حس می کردم زیادی از این نزدیک بودنش گرمم شده و بوی عطرش به حدی نزدیکم بود که فکر می کردم منم از عطرش زدم...

دستم رو به ارومی روی کتش حرکت دادم و از روی شونه هاش گذاشتم روی سینه پهنش...

با حس کردن ضربان قلبش زیر دستم ضربان قلب خودمم بیشتر شد...

سبحان که هنوزم توی اون تاریکیه روشن ،چشم دوخته بود به صورتم سرش رو اورد نزدیکتر و کنار گوشم با ارومی زمزمه کرد...

خوشحالم که امشب کنارمی....و اینکه امشب.... بعد از کمی مکث سرش رو کمی گرفت بالا و بعداز نگاهی به چشمهام دوباره برگشت به حالت قبلیش و کنار گوشم بازم زمزمه کرد....که امشب زیباتر از همیشه شدی...

ناخوداگاه فشار دستم روی سینه اش بیشتر شد و طولی نکشید که بوسه گرم و ارومش رو کنار گوشم حس کردم و حس می کردم که دارم با صدای نفس هاش میرم توی یه خلسه شیرین و عجیب که... چراغها روشن شد!

تنها چیزی که الان دلم نمی خواست همین بود....!روشن شدن چراغها و خاموشیه رقص نور...!

میدونستم که چشمام به راحتی حال درونیم رو لـــــو میده! و بیشتر از اینکه از این حرکات سبحان شوک زده شده باشم...صدای قلبم رو میشنیدم که با هیجان داشت خودش رو به دیواره سینم می کوبید.... دستهام رو از روی سینه پهنش جدا کردم ، قدمی ازش فاصله گرفتم ولی هنوز گرمای دستش رو پشتم حس می کردم ودیدم که با لبخندی نگاهم کرد و با اون یکی دستش به طرف میزمون اشاره کرد و من رو از این همه ریلکس بودنش در تعجب گذاشت...

و باعث شد فکر کنم که هیچوقت نمی تونم شخصیت پیچیده اش و حرکات امشبش رو فراموش کنم و درکش کنم و فکر کنم که یه همیچین چیزی توی ذهنم اتفاق افتاده !

سرم رو به یه طرف دیگه برگردوندم و تو دلم گفتم که خدا بخیر بگذرونه امشب رو....


romangram.com | @romangram_com