#ما_عاشقیم_پارت_152
هنوز توی ذهنم علامت سوال بزرگی بود که چرا وقتی دوستش من رو نامزد سبحان خطاب کرد سبحان هیچ حرفی نزد و نگفتم که من دخترعموش و نه...
سرم رو که بلند کردم سنگینه نگاهش رو به جون خریدم و یه تیکه از موزی که حلقه حلقه برش داده بودم رو زدم به نوک چاقو وگرفتم سمتش....
بدون اینکه موز رو از دستم بگیره سرش رو اورد جلو وبا زدن چشمکی موز رو با دهنش دزید...
از این حرکتش خندم گرفت...درست مثل فیلم های عاشقانه رفتار کرده بود و این کارا از اونم کسی مثل سبحان بعید بود...
با خنده گفتم:اوه خدایا...سبحان یعنی اینقدر تنبل شدی؟
سبحان که خودش هم می خندید گره کرواتش رو که تازه دیدم همونیه که من براش خریده بودم رو کمی شل کرد و گفت:اینجوری بیشتر مزه میده می خوای تو هم امتحان کن؟هان؟ و با چشمهاش که حالا حالت شیطونی به خودش گرفته بود بهم نگاه کرد...
با همون حالت خنده ای که توی صورتم بود دستم رو بلند کردم و به نشونه منفی تکونش دادم و گفتم نه ..نه... ممنون من خودم بلدم..و تازه مثل تو هم تنبل نیستم!
با تاریک شدن فضای باغ و روشن شدن رقص نورهایی که خیلی قشنگ بود و بخار و حباب هایی که توی هوا پخش میشد دلم خواست که منم اون وسط بودم و میرقصیدم..سبحان که نگاهش رو صورت من بود که با دقت داشتم نگاه می کردم توی اون تاریک روشنی...صدام کرد...سوگنـــد!!
صورتم رو برگردوندم طرفش و بی اراده از دهنم کلمه "جانــم "خارج شد....
در حالیکه لبخندی می نشوند روی لبهاش دستش رو به ارومی گذاشت روی دستهام که توی هم قلاب شده بود و گفت:نمیخوای یکم بریم اون وسط و....
من که از خدا خواسته بودم فوری از جام بلند شدم که سبحان با این حرکت من بلند بلند خندید و منم در حالیکه شونه ای می انداختم بالا گفتم:خب چیه تعارف اومد نیومد داره دیگه....و سبحان هم با خنده اومد سمتم و با ملایمت دستش و انداخت دور بازوهام و به سمت وسط باغ و جای رقص حرکت کرد...
نمی تونم بگم که بهم خوش نمی گذشت و اگه اینجوری می گفتم اخر بی انصافی بود همه چیز از اولش خوب شروع شده بود و الانم که داشتم کنار سبحان می رقصیدم و نگاه های قشنگش رو می دیدم یه چیزی وجودم رو می لرزوند و یه حس خوبی از درون قلقلکم می داد که با هر بار دیدن چشمهاش بیشتر این حس و احساس می کردم...یه احساس پر ارامش!
سرم رو چرخونده بودم طرف عروس و داماد که با حلقه شدن دستش دور کمرم برگشتم و بهش نگاه کردم که با لبخندی گفت:چیه دارم با نامزدم می رقصم... با یه حرکت من و کشید طرف خودش و فاصله بینمون رو کمتر و کمتر کرد...و چشمکی بهم زد.. و بعد از چند دقیقه ای کمی خودش رو ازم دور کرد و به من که داشتم می خندیدم از این حرکاتش نگاه کرد و با یه حرکت باعث شد که یه دور بچرخم و دوباره روبروش بایستم و بازم دستاش رو که دورم حلقه شده بود بیشتر از قبل حس کنم....
romangram.com | @romangram_com