#ما_عاشقیم_پارت_151
به همراه سبحان رفتیم طرفشون و سبحان گفت:بهتره همین اول کاری بهشون تبریک بگیم و وسط مهمونی از جامون دیگه بلند نشیم با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم و دوتایی با قدمهایی اروم رفتیم سمتشون...
داماد که خیلی تیز بود با دیدن سبحان از جاش فوری بلند شد و دست تازه عروسش رو هم گرفت و اون چند قدمی رو که فاصله داشتیم رو اونا اومدن نزدیک....
یکی از خدمه ها اومد سریع جلو و گل رو از توی دستهای سبحان گرفت و تشکر کرد و گل رو ذاشت کنار جایگاه عروس و داماد که پر بود از گلهای رنگارنگ....
سبحان به گرمی دست دوستش رو که اسمش بابک بود فشرد و با لبخندی گفت:بهش تبریک گفت و منم هنوز داشتم نگاهشون می کردم...
بالاخهر تبریکاتشون تمم شد که بابک با لبخندی به من اشاره کرد و گفت:بی معرفت حالا دیگه تنها تنها شیرینی میخوری؟ ای رفیق بد...نباید بگی نامزد کردی!
سبحان که غش غش می خندید از این تعبیر بابک نگاهی به چشمهای من که داشت حالت تعجب به خودش میگرفت انداخت و گفت: گاهی سورپرایز هم مزه میده مگه نه؟
بابک که میخندید گفت به هر حال تبریک میگیم بهتون...و دستش رو به سمت من که با فاصله کمی روبروشون ایستاده بودم دراز کرد و گفت بابک هستم خیلی خوش اومدین...و رو به سبحان گفت پس چرا خانواده رو نیاوردین تنهایی میپرین از الان؟و خودش زد زیر خنده...
سبحان هم که می خندید گفت:خیلی تبریک گفتن مامان اینا ولی یه مشکلی بود که نشد خدمت برسن!
بعد از اینکه با عروس هم دست دادم ،بالاخره با سبحان رفتیم سمت جایی که مهمونها نشسته بودن!
کیف رو گذاشتم روی میز و درحال باز کردن اخرین دکمه مانتوم بودم که دستی از پشت مانتو رو از روی شونه هام سر داد و درش اورد....
سرم رو چرخوندم و نگاهم توی چشمهای پر از شادش نشست....
امشب زیادی از حد داشت مثل جنتلمن ها رفتار می کرد... اون از اولش که اومد جلوی درب اسانسور و بعدش هم که خریدن گل و الانم که ...اگه می دونستم با یه قهر اینقدر تغییر رویه میده از اول این کار رو می کردم.
با لبخندی ازش تشکر کردم و اونم مانتو رو روی دسته صندلیم اویزون کرد و همزمن با اینکه یه صندلی برای خودش میکشید بیرون برای منم همین کار و کرد و دوتایی نشستیم...
romangram.com | @romangram_com