#ما_عاشقیم_پارت_150

با این حرف ماشین رو خاموش کرد و رفت سمت گل فروشی..

تقریبا یک ربع بعد با یه دسته گل بزرگ که پر بود از رزهای سفید و صورتی اومد سمت ماشین و درب عقب رو باز کرد و گل رو گذاشت و اومد جلو نشست....

من که عاشق گل بودم گفتم:وای چقدر اینا نازن..و برگشتم و یکیشون رو با سرانگشتام لمس کردم!

سرجام که نشستم نگاهم افتاد به دست سبحان که یه تک شاخه رز قرمز توی دستاش خودنمایی می کرد...."این کجا بود که من ندیدمش" وقتی نگاه منو دید گل رو گرفت توی دستش و گفت: چرا اینقدر نگاش می کنی بگیرش برای توئه! و گرفت سمتم!

نمی دونم چرا تو اون لحظه اینقدر خوشحال شدم اونم فقط واسه یه شاخه گل....اینقدر که دلم می خواست بپرم و صورتش رو ببوسم !

ولی فقط به چشمهاش که هنوزم روی من زوم شده بود نگاه کردم و با لبخندی گل توی دستم رو به صورتش نزدیک کردم و نوازش گونه کشیدمش روی گونه هاش و گفتم واقعا مرسی...و گل رو این بار نزدیک صورتم خودم گرفتم و بوییدم....

سبحان که سرمست با چشمهایی که انگار امشب می درخشیدن لبخندی میزد با سرعت تمام راه افتاد سمت باغی که مهمونی توش برگزار میشد....

***

جلوی درب ورودی باغ دوتا مشعل گذاشته بودن و با ریسه های رنگی و قشنگ تزیینش کرده بودن ....با ماشین وارد شدیم و همون جلوی در اومدیم پایین و راننده سوئیچ رو از دست سبحان گرفت و خودش ماشین رو پارک کرد.

سبحان که دسته گل توی دستش بود اومد نزدیکم و گفت:بریم؟

خودم رو بهش نزدیک کردم و در حالیکه اون یکی دستم رو که ازاد بود دور بازوش حلقه می کردم با چشمکی گفتم:بریم من که اماده ام...

موقعی که از در خونه اومدم بیرون حس نمی کردم برای امشب زیاد سرحال باشم...ولی نمیدونم چرا الان برعکس فکر میکردم و میدونستم که انرژی اضافه هم الان دارم و با لبخند کنار سبحان قدم برداشتم....

عروس و داماد زودتر از ما اومده بودن و روی صندلی هاشون نشسته بودن و بازم صدای اهنگ بلندی که داشت پخش میشد به راحتی گوش رو ازار می داد....


romangram.com | @romangram_com