#ما_عاشقیم_پارت_149

ساعت 8 بود که سبحان اومد دنبالم! ددی که تازه از بیرون رسیده بود با دیدن من توی اون لباس مشکیه شب لبخندی نشست رو لبش و گفت:مثل همیشه پرفکت!

در حالیکه با دستم براش بوسی می فرستادم گفتم:ددی جدی می گین؟ خیلی شک داشتم توی خرید این لباس ولی بالاخره دلم به عقلم پیروز شد...

ددی که می اومد نزدیکم دورم یه چرخی زدم و گفت:نه عزیز بابا....خیلی هم عالیه!

کفش های مشکیم که روش پر از اکلیل های نقره ای بود و جلوه قشنگی به لباسم هم داده بود رو پوشیدم و مانتوی سفید و کوتاهم رو روی لباسم که بلندیش تا روی کفشم بود پوشیدم و شالم رو انداختم روی موهام !

با صدای زنگ ایفن جواب دادم و بعد از اینکه از سبحان پرسیدم که میاد بالا یا نه گفت که نه و بیرون منتظرمه و منم سریع با ددی خداحافظی کردم و وارد اسانسور شدم!

کفش ها رو تازه خریده بودم و حس می کردم هنوزم برام سخته باهاش راه برم و این در صورتی بود که توی خونه کلی باهاش قدم زده بودم که شب مشکلی نداشته باشم و مطمئن بودم که مهمونی تا اخرای شب طول میکشه!

در اسانسور که باز شد با دیدن سبحان روبروم لبخندی زدم....سبحان که حسابی شیک کرده بود یه قدم اومد سمتم و گفت:افتخار دادین خانوم...و دستش رو به سمتم دراز کرد... من که دستم رو میذاشتم بین دستاش گفتم: بلدی ادم و چجوری غافلگیر کنی ها...

سبحان که می خندید گفت:قابلی نداشت! و بعد از نگاهی به چهره ام با لبخندی که انگار رضایتش رو نشون می داد راه افتادیم سمت درب خروجی برج!

تا نشستیم تو ماشین فوری حرکت کرد!

-زن عمو چطوره؟بهتر نشده؟

سبحان که لبخندی میزد گفت:ای تقریبا بهتره....این مادر ما هم کل زمستون و صاف صاف چرخید و حالا که بهار شده گلو درد کرده!

من که اینه کوچیکی از توی کیف دستیم در می اوردم نگاهی به خودم کردم و گفتم:این یه حساسیت فصلیه مطمئنا! منم خودم وقتی فصل تغییر میکنه بدنم یکم ضعیف میشه!

سبحان که نگاهی به من می انداخت گفت:تو هم حتما یکی از ویتامین های بدنت کمه که اینجوری میشی و کمی جلوتر سرعتش رو کم کرد و در حالیکه ماشین رو گوشه ای پارک می کرد گفت:برم یه دسته گل بخرم بعدش بریم! زشته دست خالی ....


romangram.com | @romangram_com