#ما_عاشقیم_پارت_148
ددی اخه من واسه چی برم به مهمونی که حتی یه بار هم ادماش رو ندیدم؟!
ددی که کنترل تی وی رو توی دستش گرفته بود ومشغول عوض کردن کانال هاش بود گفت:دخترم خودت که شنیدی سبحان گفت که خانوادگی دعوت شدن ولی جون زن عموت مریض شده نمیتونه بیاد و بهش گفته که تو رو با خودش ببره...حالا اگه میخوای نری هم نرو فوقش به زن عموت میگی من نمیتونم همراه سبحان بیانم دیگه اینکه غصه خوردن نداره داره؟
من که پکر شده بودم دشتام رو توی سینم قفل کردم و گفتم:اخه خب ادم و تو رودربایستی قرار میدن دیگه!من که روم نمیشه بگم نه من نمیخوام همراه سبحان باشم!
دد یکه تی وی رو خاموش می کرد گفت:این تلویزیون هم که هیچی نداره و حوصله ادم و سر میبره و اومد سمتم و در حالیکه دستم رو میگرفت از جا بلندم کرد و گفت :مهمونی اخر هفته ست فکراتو بکن امشب اگه نخواستی بری فردا زنگ بزن و بگو عزیز بابا...زوری که نیست!
و بوسه ای روی پیشونیم زد و با گفتن شب بخیر رفت سمت اتاقش....
با گفتن یه اَه غلیظ منم رفتم طرف اتاقم!
کلاس هام رو روزهای زوج برداشته بودم و خدارو شکر فرداسه شنبه بود وکاری نداشتم.پس به احتمال زیاد عروسیه دوستش 5شنبه یا جمعه بود دیگه!
ای وای اگه بخوام بگم نه که بد میشه بخوام برمم که اخه من لباس چی بپوشم!
جلوی در کمدم ایستادم و بازش کردم....و زیر لب گفتم اخه اینم وقت مریض شدن بود زن عمو جونم!
***
romangram.com | @romangram_com