#ما_عاشقیم_پارت_147
با زدن چند ضربه به در صدای رساش به گوشم نشست که گفت بفرمایید...
در رو که باز کردم سرش پایین بود و داشت چیزی یادداشت میکرد...بدون اینکه حرفی بزنم مستقیم رفتم سمت میزش که وقتی سرش رو بلند کرد و من و دید به راحتی میشد تعجب رو توی چشمهاش خوند!
با لبخندی دستم رو جلوش دراز کردم که فوری از جاش بلند شد و گفت:تو که تو مرخصی بود و دستم رو به گرمی فشرد...
در حالیکه توی چشمهاش نگاه میکردم گفتم:هنوزم توی مرخصی هستم رییس!
با دستش به صندلی اشاره کرد و گفت:چرا وایسادی بشین !نکنه نیومده میخوای بری؟
در حالیکه میرفتم سمت مبل های چرمی گفتم:نه اتفاقا اومده بودم بیرون گفتم یه سر هم به اموزشگاه بزنم ببینم اوضاع چطوریه؟
سبحان که لبخندی می زد گفت:تا همین الان داشتیم لیست ثبت نام های بچه های قدیمیمون رو دوباره وارد می کردیم...یه چند دقیقه ای میشه که کارا تقریبا تموم شده....
با خنده گفتم:خوبه!پس خوب شد که امروز رو مرخصی گرفتم!
سبحان که برگه ها رودسته می کرد گفت زیادم خوشحال نباش که از این به بعد یه کلاس هم به کلاسای قبلیت اضافه کردم و کارت بشتر شده!
با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:سبحان نه...همینجوریش هم وقت نمی کنم با اون دقتی که دلم می خواد تدریس کنم!سبحان که می خندید گفت:این خواست من نیست...خود بجه ها خواستن که باهات کلاس داشته باشن پس دیگه بی انصافی نکن!
من که می دونستم هر چی بگم گوش سبحان بدهکار نیست حرف و عوض کردم و گفتم:زن عمو چکار میکنه با زحمت های ما ؟خوبه؟
سبحان که از جاش بلند شده بود اومد کنار من و روی مبل چرمی دیگه ای نشست و گفت:خوبه...زحمت چیه!
romangram.com | @romangram_com